رابطه آن دو پس از این دومین دیدار روز به روز قوی تر و صمیمی تر شد، در طول آن زمستان ویولت چند بار به ملک بزرگ اجدادی ویتا Knole که عمارتش به قرن 14 تعلق داشت، دعوت شد. آنها بیشتر وقتشان را با هم می گذراندند، با هم به مدرسه می رفتند، با هم کتاب می خواندند و با هم به کنسرت می رفتند . تابستان 1908 ویتا را پس از مرگ پدربزرگش نزد کپلها می فرستند تا راحتتر بتواند آن فقدان را تحمل کند. آن موقع کپلها در قلعه ای در اسکاتلند اقامت داشتند و ویتا می نویسد که چطور ویولت هر روز اتاق او را مملو از گلهای خوشبو و رنگارنگ می ساخت و در طول راهروهای طولانی آن قلعه با خنجر او را دنبال می کرد. ویتا به یاد ندارد تا آن موقع شبی را با کسی گذرانده باشد ولی می گوید همان شبهای اسکاتلند تنهایی شبهای 16 سال گذشته زندگیش را جبران می کرد، زیرا او و ویولت کنار هم در تاریکی دراز می کشیدند و با هم صحبت می کردند و این بیداری تا سپیده دم امتداد می یافت، در طول شب صدایی جز صدای جغدها خلوت صمیمانه آنها را به هم نمی زد و 15 سال بعد نوشت: "هنوز صدای جغدها برای من یادآور حضور شیرین و لطیف او در آن اتاق تاریک است که با لحنی ملایم و دوستداشتنی با من سخن می گفت صدایی که مرا از خود بی خود و سرمست می ساخت. "
آن سال زمستان ویولت به ایتالیا رفت، اما قبل از عزیمت بر ویتا فاش ساخت که عاشق اوست، ویتا دست و پایش را گم کرد و با لکنت برای اولین بار او را "محبوب من" خطاب نمود، در آن موقعیت قادر نبود احساسش را شرح دهد، ولی بعدا اظهار داشت که دقیقا همین احساس عاشقانه را در قبال ویولت داشته، اما ترسیده اگر آشکار سازد با بی تفاوتی ویولت مواجه گردد. او نتوانست دوری ویولت را تحمل کند و همراه با پرستارش به ایتالیا رفت تا به او بپیوندد. وقتی ویتا خواست به انگلستان برگردد ویولت به خاطر جدایی از او بی تابی نمود و در حالی که اشک می ریخت دوباره عشقش را اظهار نمود و انگشتری را به عنوان میثاقی از عشق و تعهد به او پیشکش نمود. این انگشتری به سده 15 تعلق داشت. ویتا آن را پذیرفت و از هم جدا شدند. ویتا خود به خاطر این جدایی خیلی ناراحت بود، ولی اشک نریخت. بعدا برای مادرش نوشت که هرگز به یاد ندارد به خاطر جدایی از کسی اینقدر بی تاب شده باشد. به علاوه از احساس ویولت و انگشتری اهدایی برای مادرش تعریف نمود. سال بعد ویتا برای دیدار با ویولت به پاریس رفت. آنجا نمایشنامه ای که ویتا به زبان فرانسه نوشته بود را در پنج پرده با هم بازی کردند. در آن نمایش نامه هر دو نقش پسر را بازی نمودند. ویتا از بازی ویولت خیلی راضی بود و دوست داشت باز هم آن نمایش را اجرا کنند، اما ویولت که در خود استعداد نمایشی نمی دید حاضر نشد باز روی سن ظاهر شود. ازهمان دوران آنها تصمیم گرفتند به زبان فرانسه با هم سخن بگویند تا بر دیگران آشکار سازند که چه دوستان نزدیکی هستند و صمیمیتی در مکالماتشان باشد که زبان انگلیسی گنجایش آن را ندارد.
در سال 1910 مادر ویولت تصمیم گرفت دخترانش را به سیلان ببرد تا با زبان و فرهنگ تمیل آشنا شوند. این سفر که معلوم نبود چقدر به طول می انجامد ویولت و ویتا را وحشتزده کرد. ویولت از ویتا خواست آنها را همراهی کند، اما ویتا نپذیرفت زیرا هم مادرش مخالف بود و هم خودش نمی توانست مدتی طولانی از خانه و خانواده اش دور باشد. شب قبل از عزیمت آنها برای خدا حافظی به هاید پارک رفتند. آنجا دوباره ویولت از دوستش خواست آنها را همراهی کند ولی ویتا بازهم نپذیرفت. ویتا به او عشقش را ابراز نمود و او را بوسید اما در عین حال تهدیدش کرد که اگر باخبر شود در طول سفر وفادار نمانده، او را به قتل می رساند. ویولت رنجیده شد و پس از آن نامه ای سرزنش آمیز برای دوستش نوشت، چون ویتا بی دلیل بدبین بود و ویولت به کسی جز او توجهی نداشت.
ویولت و خانواده اش عزیمت کردند. او و ویتا هر روز نامه های پر محبت و صمیمانه می نوشتند، اما با گذشت زمان نامه های ویولت کمی مختصر تر شدند، در هر حال او به سرزمینی دوردست قدم نهاده بود و چیزهای زیادی وجود داشت که او را مشغول سازد. بهار سال آینده ویتا به سختی به ذات الریه مبتلا شد، ویولت که با شنیدن گزارشی اغراق آمیز در مورد بیماری دوستش، وحشتزده شده بود دوباره نوشتن نامه های طولانی را از سر گرفت، نامه هایی که سرشار از غم عشق و هجران بود و نشان می داد چقدر ویولت نگران است. ویتا که دوره نقاهت را در Monte Carlo می گذراند به او نامه نوشت که جایی برای نگرانی وجود ندارد و حالش رو به بهبود است. در هر حال این بیماری باعث شد نامه نویسی را از سر گیرند. ویولت به مادرش اصرار کرد که به اروپا برگردند. دلش برای دوستش خیلی تنگ شده بود. آنها برگشتند. ویولت بلافاصله به مونت کارلو رفت و چند روزی با ویتا ماند. آنجا مادر ویتا، یک ویلا داشت که اطرافش را باغی احاطه کرده بود. سالها بعد ویتا نوشت: " ما ساعتهای طولانی درباغ پرسه می زدیم و با هم صحبت می کردیم ولی چه می دانستیم در آینده در همان مکان دوباره گرد می آییم. " او 10 سال بعد نوشت: " خوب به یاد دارم که روزی من و ویولت زیر سایه یک درخت زیتون ایستاده بودیم و من با خودم موهایش را تحسین میکردم که بی اغراق لطیف ترین و زیبا ترین موهایی است که دیده ام."
ویولت آنگاه به پاریس رفت. به زودی ویتا به او ملحق شد. پس از آنکه ویولت به مونیخ رفت تا به مادر و خواهرش بپیوندد به نوشتن نامه های روزانه و طولانی ادامه دادند. تمام زمستان را دور از هم بودند. ویولت از از ویتا خواست به آنها ملحق شود. ویتا نپذیرفت ولی همچنان به نامه نگاری ادامه دادند تا آنکه ویتا عاشق دختری به نام Rosamond Grosvenor شد.
آن سال زمستان ویولت به ایتالیا رفت، اما قبل از عزیمت بر ویتا فاش ساخت که عاشق اوست، ویتا دست و پایش را گم کرد و با لکنت برای اولین بار او را "محبوب من" خطاب نمود، در آن موقعیت قادر نبود احساسش را شرح دهد، ولی بعدا اظهار داشت که دقیقا همین احساس عاشقانه را در قبال ویولت داشته، اما ترسیده اگر آشکار سازد با بی تفاوتی ویولت مواجه گردد. او نتوانست دوری ویولت را تحمل کند و همراه با پرستارش به ایتالیا رفت تا به او بپیوندد. وقتی ویتا خواست به انگلستان برگردد ویولت به خاطر جدایی از او بی تابی نمود و در حالی که اشک می ریخت دوباره عشقش را اظهار نمود و انگشتری را به عنوان میثاقی از عشق و تعهد به او پیشکش نمود. این انگشتری به سده 15 تعلق داشت. ویتا آن را پذیرفت و از هم جدا شدند. ویتا خود به خاطر این جدایی خیلی ناراحت بود، ولی اشک نریخت. بعدا برای مادرش نوشت که هرگز به یاد ندارد به خاطر جدایی از کسی اینقدر بی تاب شده باشد. به علاوه از احساس ویولت و انگشتری اهدایی برای مادرش تعریف نمود. سال بعد ویتا برای دیدار با ویولت به پاریس رفت. آنجا نمایشنامه ای که ویتا به زبان فرانسه نوشته بود را در پنج پرده با هم بازی کردند. در آن نمایش نامه هر دو نقش پسر را بازی نمودند. ویتا از بازی ویولت خیلی راضی بود و دوست داشت باز هم آن نمایش را اجرا کنند، اما ویولت که در خود استعداد نمایشی نمی دید حاضر نشد باز روی سن ظاهر شود. ازهمان دوران آنها تصمیم گرفتند به زبان فرانسه با هم سخن بگویند تا بر دیگران آشکار سازند که چه دوستان نزدیکی هستند و صمیمیتی در مکالماتشان باشد که زبان انگلیسی گنجایش آن را ندارد.
در سال 1910 مادر ویولت تصمیم گرفت دخترانش را به سیلان ببرد تا با زبان و فرهنگ تمیل آشنا شوند. این سفر که معلوم نبود چقدر به طول می انجامد ویولت و ویتا را وحشتزده کرد. ویولت از ویتا خواست آنها را همراهی کند، اما ویتا نپذیرفت زیرا هم مادرش مخالف بود و هم خودش نمی توانست مدتی طولانی از خانه و خانواده اش دور باشد. شب قبل از عزیمت آنها برای خدا حافظی به هاید پارک رفتند. آنجا دوباره ویولت از دوستش خواست آنها را همراهی کند ولی ویتا بازهم نپذیرفت. ویتا به او عشقش را ابراز نمود و او را بوسید اما در عین حال تهدیدش کرد که اگر باخبر شود در طول سفر وفادار نمانده، او را به قتل می رساند. ویولت رنجیده شد و پس از آن نامه ای سرزنش آمیز برای دوستش نوشت، چون ویتا بی دلیل بدبین بود و ویولت به کسی جز او توجهی نداشت.
ویولت و خانواده اش عزیمت کردند. او و ویتا هر روز نامه های پر محبت و صمیمانه می نوشتند، اما با گذشت زمان نامه های ویولت کمی مختصر تر شدند، در هر حال او به سرزمینی دوردست قدم نهاده بود و چیزهای زیادی وجود داشت که او را مشغول سازد. بهار سال آینده ویتا به سختی به ذات الریه مبتلا شد، ویولت که با شنیدن گزارشی اغراق آمیز در مورد بیماری دوستش، وحشتزده شده بود دوباره نوشتن نامه های طولانی را از سر گرفت، نامه هایی که سرشار از غم عشق و هجران بود و نشان می داد چقدر ویولت نگران است. ویتا که دوره نقاهت را در Monte Carlo می گذراند به او نامه نوشت که جایی برای نگرانی وجود ندارد و حالش رو به بهبود است. در هر حال این بیماری باعث شد نامه نویسی را از سر گیرند. ویولت به مادرش اصرار کرد که به اروپا برگردند. دلش برای دوستش خیلی تنگ شده بود. آنها برگشتند. ویولت بلافاصله به مونت کارلو رفت و چند روزی با ویتا ماند. آنجا مادر ویتا، یک ویلا داشت که اطرافش را باغی احاطه کرده بود. سالها بعد ویتا نوشت: " ما ساعتهای طولانی درباغ پرسه می زدیم و با هم صحبت می کردیم ولی چه می دانستیم در آینده در همان مکان دوباره گرد می آییم. " او 10 سال بعد نوشت: " خوب به یاد دارم که روزی من و ویولت زیر سایه یک درخت زیتون ایستاده بودیم و من با خودم موهایش را تحسین میکردم که بی اغراق لطیف ترین و زیبا ترین موهایی است که دیده ام."
ویولت آنگاه به پاریس رفت. به زودی ویتا به او ملحق شد. پس از آنکه ویولت به مونیخ رفت تا به مادر و خواهرش بپیوندد به نوشتن نامه های روزانه و طولانی ادامه دادند. تمام زمستان را دور از هم بودند. ویولت از از ویتا خواست به آنها ملحق شود. ویتا نپذیرفت ولی همچنان به نامه نگاری ادامه دادند تا آنکه ویتا عاشق دختری به نام Rosamond Grosvenor شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر