کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

نامه ای از ویولت ترفیوسیز به ویتا سکویل وست

22 جولای 1918
... برای 16 شب منتظرانه گوش به صدای باز شدن درم بودم، برای شنیدن صدای نجواکنان تو که بگویی «لوشکا»، درست همانگونه که وقتی وارد اتاقم می شدی، زمزمه می کردی، و امشب تنها هستم. باید چکار کنم؟ چطور بتوانم به خواب روم؟ ... نمی خواهم بخوابم، از ترس اینکه با این اندیشه که تو نزدیک من، در کنار منی، از خواب بیدار شوم و بازوانم را دراز کنم تا ... جای خالی تو را در آغوش گیرم.

میتیا، این را به خاطر می آوری؟

همه آنچه از عشق و محبت می دانم را از تو آموخته ام
و بر همه آنچه عاشقان می توانند بشناسند، آگاهی دارم
از زمانی که عشق ورزی پرشور و اشتیاق بوجود آمد، به تو عشق ورزیدم
لطافت و ظرافت تن فرزانه تو، احساسات مرا به سوی یک حس غریب سوق داد
و قلب خردمند تو، خودش را برای من آراسته کرد و زینت بخشید.
آیا این تو نبودی که به من آموختی چگونه به تو عشق بورزم،
چطور تو را به دست آورم، بر تو پیروز شوم،
چطور اکنون به خاطر تو درد و رنج را تحمل کنم.
از وقتی تو پیدا شده ای، تا زمانی که حیات من دوام آورد،
تمام عواطف عینی من، تمام نیرو و توان من،
تمام احساسات و مشاعر واقعی من متعلق به تو باشد؟
کنون من به خاطر تو رنج می برم و درد می کشم
با همان مهارتی از خلسه و وجد خودسوز که مرا به هیجان و تپش می آورد،
(شاید روزی مرگ اندیشه آن را برچیند!)
تو از دستان واقعی عشق، مرا به دست آورده ای.

من فکر می کنم حالا تو تصدیق می کنی که این نوع زندگی را نمی توان به پیش برد، که ما بایستی یک بار دیگر و برای همیشه، همه شجاعت و دلاوری مان را در دو دست بگیریم و با هم به خارج عزیمت کنیم. کنون ما چه جور حیاتی را به پیش می بریم؟ مال تو، یک زندگی ننگین، پست، نفرت انگیز و رسوا و دروغی تنزل دهنده به عالم، در حالی که به صورت رسمی مجاور کسی هستی که برایش هیچ اهمیتی قائل نیستی، نه به او توجه و علاقه داری و نه دلواپس و غمخوار او هستی، مدام با آن شخص هستی، شخصی که در ذات خودش مرا سخت عصبانی می کند، دائما نظارت می کند و سوال می پرسد، مراقب است تا ببیند آیا عکس العمل مورد انتظارش وقوع نمی یابد، سوال می پرسد تا کاملا مطمئن شود کس دیگری در زندگانی تو نیست!

من برای هیچ کسی غیر از تو ذره ای اهمیت قائل نیستم و علاقه ندارم، مطلقا گمشده، شکست خورده، به صورتی نکبت بار ناتمام و ناقص، محکوم به پیشبرد حیاتی پوچ و بی هدف، که دیگر برای من کوچکترین جذابیتی ندارد...
تصویر دلگشایی است، اینطور نیست؟ و تو می دانی چطور آن حقیقت دارد. در هر حال، من از تو درخواست می کنم که افسانه اچ.ان. {هارولد نیکولسون همسر ویتا} را به سوی مرگ برانی. این تنها راهی است که می تواند ما را نجات دهد و آزادی بخشد، تنها مسیری است که آرامش، صفا و آسایش هر دو ما را تضمین خواهد کرد.
ای کسی که من و تو تنها به هم تعلق داریم و تنها باید سرپرست، همراه، مصاحب و پرستار یکدیگر باشیم، من فکر می کنم "چیزهای بسیار زیادی است که گفته شود تا انسان (بطور موقت) بمیرد". آنچه مرا بسان یک چاقو زخمی می کند این است که به خاطر آورم تو را در اینجا در این اتاق در حالیکه بر آخرین چیزهایی نظارت می کردی که بسته بندی می شدند تا همراه تو رهسپار گردند، دو هفته پیش. وقتی به آن فکر می کنم و اینکه تو بر پله ها منتظر منی، از درد و رنج همه آن کاملا و واقعا احساس ضعف و غش به من دست می دهد. خدای من، ما چقدر شاد و سرورآمیز بودیم و کنون، زندگانی در میوه خاکستر دارد. هیچی نیست که انتظارش را بکشی، به استقبالش بروی، هیچی.
من هرگز فکر نمی کردم بخواهم (یا بتوانم) اینگونه عشق و محبت بورزم...



(متن انگلیسی از کتاب Violet to Vita، ترجمه ویتا عثمانی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر