روز بعد ویتا با ویولت ملاقات کرد، ویتا که به خاطر رفتار شب قبلش عذاب وجدان داشت به ویولت گفت: «من نمی توانم امروز با تو به لینکلن بروم.»
ویولت پرسید: «چرا؟»
«هارولد بیمار است، باید با او بمانم.»
«هارولد بیمار است، باید با او بمانم.»
ویولت با صدای بلند گفت: «نه! اگر امروز نیایی هیچوقت نمی توانیم برویم.»
ویتا اظهار داشت: «من نمی توانم. با دنیس صحبت کن، بگو دو هفته فرصت بدهد.»
«دنیس قبول نمی کند.»
ویتا با صدای بلند گفت: «برایم مهم نیست، اصلا نمی رویم. من همینجا می مانم.»
ویولت اظهار داشت: «میتیا، تو به من قول داده ای، نمی توانی شانه خالی کنی.»
ویتا گفت: «من هر کاری دوست دارم می کنم.»
ویولت اظهار داشت: «دوست داری دیگر مرا نبینی؟»
«لوشکا، این چه حرفی است که می زنی.»
«میتیا، اگر بخواهی قولهایی که به من دادی را زیر پا بگذاری ترجیح می دهم دیگر تو را نبینم.»
ویتا با خونسردی گفت: «برایم مهم نیست.»
ویولت در حالی که سعی می کرد جلوی جاری شدن اشکهایش بگیرد ادامه داد: «عزیزم، شاید برای تو مهم نباشد، ولی می توانم خواهش کنم تنها به عنوان یک دوست، اولین دوستم، کسی که شانزده سال با تمام وجودم به یاد او نفس کشیده ام.» ویولت مکث کرد.
ویتا به او نزدیک شد، دستش را دور گردن او حلقه کرد و گفت: «ادامه بده لوشی، من باید چکار کنم؟»
«میتیا، من در شرایط بدی هستم، دنیس گفته اگر بیشتر بمانم ممکن است نتواند به قراردادمان وفادار بماند.»
ویتا عصبانی شد: «تو این را جدی نمی گویی.»
ویولت گفت: «این دقیقا چیزی است که دنیس دیشب به من گفت، خواهش می کنم کمکم کن میتیا، مرا نجات بده.»
ویتا اظهار داشت: «من حرف تو را باور نمی کنم.»
ویولت گفت: «عزیزم چرا؟ آن هم بعد از این همه سال؟ من هیچوقت به تو دروغ نگفته ام، خودت هم این را می دانی.»
«مواظب خودت باش. او هیچ کاری نمی کند. من باید بروم با هارولد بمانم.» آنگاه بلند شد، ویولت التماس کرد: «میتیا، خواهش می کنم بمان، خواهش می کنم.» ولی ویتا اعتنا نکرد و بیرون رفت. او نزد هارولد رفت. هارولد با لبخند به او گفت: «می دانستم برمی گردی.»
ویتا اظهار داشت: «نمی دانم چکار کنم. ویولت می گوید باید امروز برویم اما...»
هارولد گفت: «اگر دوست نداری بروی اهمیت نده.»
«ویولت را دوست دارم، ولی از طرفی دوست دارم چند روزی با تو بمانم که حالت بهتر شود.»
«عزیزم ویتا، اینجا بمان.»
ویتا گفت: «ویولت قبول نمی کند.»
«اجازه می دهی خود من با او صحبت کنم؟»
ویتا گفت: «فکر نکنم سودی داشته باشد ولی می توانیم این کار را بکنیم.»
آنها به خانه ویولت رفتند. ویتا به هارولد که عصا به دست داشت کمک کرد از اتومبیل پیاده شود. آنگاه او را به اتاق نشیمن برد و خودش از پله ها بالا دوید و بدون آنکه در بزند وارد اتاق ویولت شد. ویولت با دیدن او لبخند زد و گفت: «می دانستم برمی گردی.»
ویتا اظهار داشت: «لوشکا، هارولد پایین منتظر است، او با تو کار دارد.»
ویولت پرسید: «با من؟ چرا؟»
ویتا جواب او را نداد، اما گفت: «لوشکا، سعی کن موقعیت مرا درک کنی. من در شرایط سختی قرار گرفته ام.»
ویولت با لبخند اظهار داشت: «من دوست ندارم کوچکترین ناخوشی متوجه تو شود. حاضرم جانم را بدهم اما این اتفاق نیفتد.»
ویتا لبخند زد و گفت: «من مهربانی تو را دوست دارم، ولی امروز صبح خیلی مهربان نبودی.»
ویولت با تعجب پرسید: «من مهربان نبودم؟ این تو بودی که تهدیدم کردی مرا تنها می گذاری.»
ویتا گفت: «تو گفتی اگر با تو نیایم دیگر نمی خواهی مرا ببینی.»
ویولت اظهار داشت: «من معذرت می خواهم محبوب من، من واقعا منظوری نداشتم، چطور می توانم در حالی که بدون تو این زندگی برای من هیچ معنایی ندارد.»
ویتا گفت: «بیا برویم، هارولد منتظر ماست.»
بالاخره هارولد توانست ویولت را متقاعد کند که اجازه دهد ویتا دوهفته ای با او بماند و اگر بعد از آن مدت ویتا هنوز مایل باشد با او به سفر برود می تواند این کار را بکند.
طی آن دو هفته ویتا اکثر روزها با ویولت ملاقات می کرد، ویولت از او می خواست زودتر به سفر بروند و می گفت دنیس ممکن است به قولهایش وفادار نماند، ولی ویتا اهمیت نمی داد. از طرفی هارولد تا روز آخر حتی یک کلمه در مورد تصمیم ویتا حرف نزد، ظاهرا آن را جدی نگرفته بود. اما روز آخر ویتا به او گفت هنوز نظرش در مورد زندگی با ویولت تغییر نکرده است. به هر حال هارولد اهمیت نداد و ظاهرا باآرامش عازم پاریس شد. ویتا همان صبح وسایلش را جمع کرد و به خانه ویولت رفت. ویولت او را به اتاق خودش برد و پس از آنکه در را بست او را محکم در آغوش کشید و لبان او را بوسید: «عزیزم، من منتظر این روز بودم.»
ویتا در حالی که هیجان داشت گفت: «چمدانت آماده است؟»
ویولت اظهار داشت: «همه چیز آماده است محبوب من.» آنگاه شروع به باز کردن دکمه های پالتو ویتا کرد. ویتا لبخند زد، شال و کلاه و پالتویش را درآورد و بر کاناپه انداخت، چکمه هایش را در آورد، آنگاه به سراغ ویولت که لباسهای ویتا را بر جالباسی آویزان می کرد رفت، با اشتیاق او را درآغوش کشید: «لوشی، دوست دارم...» اما قبل از آنکه ادامه دهد ویولت خندید و گفت: «می دانم، من هم آن را دوست دارم.»
ساعتی بعد آنها برتختخواب دراز کشیده بودند، ویتا در حالی که ویولت را در آغوش کشیده بود و موهای او را نوازش می کرد گفت: «لوشکا تو برای لذت ساخته شده ای. آدم وقتی با توست فکر می کند فقط به دنیا آمده تا لذت ببرد.»
«عزیزم، همه وجودم متعلق به توست، هرچقدر می خواهی لذت ببر، تنها مرا دوست داشته باش.»
ویتا خندید و گفت: «بیشتر از اینقدر که الان دوستت دارم؟ من هیچوقت فکر نمی کردم بتوانم تا این حد کسی را دوست داشته باشم.» آنگاه در حالی که گونه ها و گردن ویولت را می بوسید زمزمه کرد: «اوه لوشکای دوستداشتنی من، بگو فقط مال منی.»
«همه وجودم برای توست جولیان اسطوره ای من، روحم، جسمم، ذهنم.»
ویتا او را محکمتر در آغوش گرفت و زمزمه کرد: «بخواب عشق من، بخواب.» ویولت به خواب نرفت، اما ویتا چون شب قبل دیر خوابیده بود و صبح هم زود بیدار شده بود خیلی زود به خواب رفت. ویولت برای ناهار او را بیدار نکرد، خودش هم ناهار نخورد، به مادرش گفت ویتا خوابیده است و صبر می کند با او بخورد تا تنها نباشد. ویتا حدود ساعت دو بیدار شد. ویولت به او لبخند زد و گفت: «چقدر عمیق خوابیده بودی، نمی خواستم خوابت را برهم بزنم، برای ناهار بیدارت نکردم.» ویتا بلند شد و در حالی که به طرف میز شستشو می رفت خندید و گفت: «مادرت نگفت این دختر سکویل چقدر می خوابد؟» ویولت خندید، پارچ پر از آب را برداشت و به ویتا کمک کرد دست و صورتش را بشوید. ویتا در حالی که دستها و صورتش را با حوله خشک می کرد گفت: «مادرت می داند داریم می رویم؟»
ویولت گفت: «سفر لینکلن را می داند ولی یونان را نه. کاش می توانستم به او بگویم.»
«نه لوشی نگو، اینقدر روراست بودن خوب نیست، جلوی رفتن ما را می گیرند. مادر من هم نمی داند و فکر نکنم بتوانم به او بگویم.»
ویولت گفت: «هرچه تو بگویی من همانطور عمل می کنم. بالاخره که آنها می فهمند.» سپس لباس ویتا را به دستش داد. ویتا لباس پوشید و آنها با هم ناهار خوردند. آنگاه ویتا گفت: «فکر کنم باید برویم.»
ویولت پرسید: «کجا؟»
ویتا گفت: «برویم ایستگاه راه آهن. هنوز کاری برایت مانده است؟»
«نه محبوب من، ولی صبح یادم رفت به تو بگویم دیشب به دنیس قول داده ام که امشب با او سر یک موضوع شغلی صحبت کنم.»
ویتا با تعجب گفت: «ولی امروز قرار بود برویم، تو دیروز به من گفتی برای سفر لینکلن به لندن بیایم.»
«درست است عزیزم، من معذرت می خواهم. مهم نیست، می توانیم برویم.»
«نه، مهم است، تو به آن مرد قول داده ای، امشب را اینجا بمان.»
«دوست ندارم بمانم، ولی دنیس گفت چون دیگر می روم باید قبل از رفتنم در آن مورد صحبت کنیم. من می خواهم با تو بیایم.»
«نه بمان لوشکا.»
«من عذرخواهی می کنم. من تو را به دردسر انداختم.»
ویتا لبخند زد و گفت: «اشکالی ندارد عزیزم، من به لانگ بارن می روم. فکر می کنی فردا برای رفتن خوب است؟»
«البته محبوب من، فردا صبح منتظرت هستم.»
ویولت ویتا را تا ایستگاه راه آهن همراهی کرد، در آنجا اصرار کرد با ویتا به کنت برود. ویتا که فکر می کرد درست نیست ویولت زیر قولش بزند از او خواست آن شب در خانه اش بماند، چون به دنیس قول داده است. اما ویولت بدون آنکه توضیح دهد اصرار می کرد باید با ویتا به کنت بیاید. بالاخره وقتی قطار می خواست حرکت کند ویتا به سختی توانست ویولت را از خودش جدا کند و سوار شود.
پس از آنکه ویتا به لانگ بارن رسید، چندین بار ویولت به او تلفن کرد و اصرار کرد که دوست ندارد با دنیس به ساسکس برود. ویتا از او خواست به قولش عمل کند. حتی ویولت به او گفت می خواهد به یک هتل برود ولی دنیس را نبیند. ویتا از رفتار او تعجب کرد ولی اهمیت نداد، چون خیلی از رفتارهای ویولت برای او عجیب بود، او همیشه ویولت را به عنوان یک آدم تکانشی می شناخت، و آن روز اصرار ویولت بر گریز از دنیس برای او عجیب نمی نمود....
این داستان ادامه دارد....
تصویر: ویولت در 32 سالگی، اثر جی. بلینچ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر