به قلم ویتا عثمانی
به خاطر طوفان قایق آنها با چند ساعت تاخیر در
دریای پرتلاطم به راه افتاد. آنها شب به کلیس رسیدند. در اسکله دنیس از ویتا خواست
با او شام بخورد، ویتا نیز قبول کرد. دنیس گفت: «ویتا، من چمدانها را تحویل می
گیرم، تو برو یک میز در بوفه بگیر.»
ویتا به بوفه رفت، آنجا خیلی شلوغ بود، ولی
ناگهان زنی او را در آغوش کشید، او ویولت بود. ویتا گفت: «پناه بر خدا! تو اینجا
چکار می کنی؟ چرا در آمیین منتظرم نماندی؟»
ویولت ضعیف و صورتش رنگ پریده بود، و به شدت می
لرزید، او گفت: «من نگرانت شدم، صبح تلگرام تو را که دریافت کردم به اینجا آمدم،
عزیزم، خیلی نگرانت بودم.» آنگاه ویتا را بوسید. ویتا در حالی که او را آرام کنار
می زد اظهار داشت: «دنیس با من است لوشکا، من به او گفته ام تو در آمیین هستی،
حالا او فکر می کند من دروغ گفته ام.»
ویولت پرسید: «او اینجا چکار می کند؟»
ویتا گفت: «بعدا برایت توضیح می دهم.»
ویولت گفت: «پس من می روم، او نباید مرا ببیند.»
ویتا او را نگهداشت و به طرف یک میز هدایتش کرد و او را بر صندلی نشاند، آنگاه در
حالی که مواظب درب ورودی بود، مبادا دنیس وارد شود، گونه های ویولت را نوازش کرد و
ادامه داد: «عزیزم، تو نباید بروی. تو زیاد حالت خوب نیست؟ تب داری، می لرزی، رنگت
پریده، به من بگو چه شده است؟»
ویولت گفت: «من خیلی نگرانت بودم. اما حالا حالم
خوب است.» ولی مشخص بود او به شدت مریض است.
ویتا اظهار داشت: «تو نباید نگران من می شدی، به
خاطر طوفان قایق دیر به راه افتاد و به همین دلیل دیر رسیدم، تو باید در آمیین می
ماندی. صبح چه ساعتی از آمیین حرکت کردی؟»
«به محض آنکه تلگرام تو را دریافت کردم، حتی
صبحانه نخوردم.»
«اینجا چه خوردی؟»
«هیچ.»
«لوشکا، منظورت این نیست که امروز هیچی نخوردی؟»
«نه، من امروز هیچی نخوردم، اشتها نداشتم، بعد
از عصرانه دیروز هیچی نخوردم.»
ویتا گفت: «همینجا بنشین، من الان برایت غذا
سفارش می دهم.» آنگاه قبل از آنکه برود گفت: «چه دوست داری بخوری؟»
ویولت گفت: «برایم فرقی نمی کند میتیا.»
همینکه ویتا می خواست برود، دنیس از راه رسید.
ویتا به طرف او رفت، خیلی مختصر حال ویولت را برای او توضیح داد. دنیس کنار ویولت
نشست، ویتا برای ویولت خوراک جوجه و شامپاین سفارش داد، سپس بازگشت و به دنیس گفت:
«من نگران ویولت بودم، حتی یادم رفت از تو بپرسم چه دوست داری بخوری؟»
دنیس بلند شد و اظهار داشت: «خودم سفارش می دهم،
برای خودت چیزی سفارش دادی؟»
ویتا که به خاطر اینکه نگران ویولت بود تمام
اشتهایش را از دست داده بود گفت: «من اشتها ندارم، برای خودم فقط شامپاین سفارش
دادم.»
دنیس رفت و آنها برای چند دقیقه با هم تنها
شدند. ویولت پرسید: «او برای چه آمده است؟»
ویتا گفت: «تو که رفتی، دنیس مرا دید، و مرا رها
نکرد تا وقتی به او گفتم تو در آمیین هستی و من می خواهم صبح بعد به تو ملحق شوم،
او هم گفت با من می آید تا در یک وقت مناسب به تو حق انتخاب بدهیم تا یکی از ما را
انتخاب کنی.»
ویولت گفت: «من قبلا تو را انتخاب کرده ام، او
نباید می آمد، میتیا تو نباید اجازه می دادی او بیاید.»
«اشکالی ندارد، او قول داده به محض آنکه تو مرا
انتخاب کنی، ما را ترک کند.»
پس از شام ویولت گفت: «وسایل من در آمیین است،
امشب باید برگردم.»
ویتا اظهار داشت: «تو نمی توانی برگردی، تو باید
اینجا خوب استراحت کنی تا حالت بهتر شود.»
دنیس اضافه کرد: «و یک دکتر باید تو را ببیند
عزیزم.»
آنها سپس سوار تاکسی شدند و دنبال یک جای خالی
از هتلی به هتل دیگر رفتند، تا آنکه بالاخره یک مسافرخانه قدیمی پیدا کردند. ویتا
و دنیس به ویولت کمک کردند تا از پله های کثیف آن بالا رود، ولی رختخواب به قدری
کثیف بود که آنها نتوانستند آنجا بماند و جایی دیگر پیدا کردند. آنجا سه اتاق
گرفتند، دو اتاق در کنار یکدیگر بود و دری برای رفت و آمد بین آن دو اتاق قرار
داشت و دیگری دورتر بود. ویتا دوست داشت خودش و ویولت در آن دو اتاق با در مشترک
اقامت کنند، اما دنیس در حالی که همراه با ویتا به ویولت که در دستان آنها کاملا
مطیع بود کمک می کرد تا به اتاقش برود، او را به اتاق سومی برد. آنها او را
درتختخواب خواباندند و به او آب داغ و سوپ دادند. بزودی دکتر آمد و پس از معاینه
گفت ویولت به خاطر کم خوابی و استرس بیمار شده است و باید چند روزی خوب استراحت
کند تا حالش خوب شود. پس از آن ویولت به خواب رفت. ویتا و دنیس هر دو در اتاق او
ماندند، چون از طرفی نمی توانستند او تنها بگذارند، و از طرف دیگر هیچکدام حاضر
نبودند به نفع رقیبشان بیرون بروند! آنها با هم حرف نمی زدند، بلکه هر دو پس از
دلواپسی های ساعات قبل، حال با خیال راحت به ویولت- ویولت دوستداشتنی شان- که آرام
به خواب رفته بود چشم دوخته بودند. ویتا با اینکه شب قبل نیز نخوابیده بود به قدری
در هیجان آنچه پیش رو داشتند غرق شده بود که نتوانست بخوابد، ولی دنیس همانجا به خواب
رفت. اول صبح بود که ویتا کنار ویولت بر تختخواب نشست و آرام شروع به نوازش موهای
لطیف و پرپشت او کرد، ویولت در رختخواب غلتی زد و چشمانش را گشود و با دیدن ویتا
بالای سرش لبخند زد. ویتا نیز متقابلا لبخند زد و زمزمه کرد: «به نظر می رسد پری
زیبای من حالش بهتر است.»
ویولت خواست حرف بزند. ویتا گفت: «آهسته عزیزم،
دنیس اینجا خوابیده است.»
ویولت زمزمه کزد: «بهترم عشق من، مرا ببخش که
باعث دردسر شدم.»
ویتا لبخند زد و دست ویولت را فشار داد.
دنیس بیدار شد و پس از آن ویولت با شرح
ماجراهایی که در این سفر برایش پیش آمده بود آنها را سرگرم کرد.
تا اینجا داستان خیلی طولانی شده است، هدف من در
ابتدا آن بود که آن را در حدود پنجاه قسمت به پایان رسانم ولی از آنجا که هر دو
عاشق، به خصوص ویولت را واقعا دوست دارم و تحسین می کنم خیلی به تفصیل آن را
نوشتم. از طرفی می دانم خوانندگان داستان دوست دارند زودتر پایان داستان را
بدانند، بنابراین سعی می کنم در آینده کمتر خودم ابراز نظر نکنم و به داستان زیاد
شاخ و برگ ندهم، و در عوض به نوشته های خود ویتا و ویولت بپردازم. در اینجا قسمتی
از یادداشتی که ویتا سکویل وست در مورد آن روز نوشته است را ترجمه می کنم. لازم به
ذکر است که ویتا در یادداشت محرمانه اش وقایع چند روز آینده را بر عکس اتفاقات
پیشین خیلی مفصل توضیح داده است، بطوریکه چیزی حدود 15% کل این یادداشت را در بر
دارد:
«هر دو ما بسیار دلواپس ویولت بودیم و به هیچ
چیز دیگر جز دلخوشی اینکه او را دوباره سالم و سرحال بیابیم توجهی نداشتیم. حداقل
می دانم احساس من این بود و با توجه به رفتار دنیس یقین دارم که او نیز این حس را
داشت. مساله بزرگی که هر سه ما باید آن را فیصله می دادیم و رنج عظیم و حسادتی که
برای یکی از ما در پی خواهد داشت، همه با موافقت سه گانه باید پذیرفته می شد. همه
ما خوشحال بودیم، حتی امیدوار بودیم، نه منفی گرایانه، بلکه واقع گرایانه، گویی
زمان معلق بود و همه روابط انسانی نیز دچار وقفه شده بود مگر عشق مشترک من و دنیس
نسبت به ویولت. فکر می کنم ما هیچ دشمنی با یکدیگر نداشتیم، ما رقبایی یودیم که در
حالی که عداوتمان به حالت تعلیق درآمده بود، آماده می شدیم تا یکدیگر را دوست
بداریم. عداوت ما مبدا خارجی داشت و در ذات ما نبود. ما در مورد موضوعات بی ربطی
با هم بحث و گفتگو کردیم، موضوعاتی که همانقدر که برای من عزیز بود برای دنیس نیز
عزیز بود: از موسیقی، شعر و جاودانگی گفتیم و در تمام مدت ویولت در حالی که بسان
یک شاهزاده روی یک تخت بزرگ بر بالش لم داده بود با شگفتی و تحیر به حرفهای ما گوش
می داد و نشان می داد که چقدر از این موضوع ها که بی ربط به هم بودند و از مسالمتی
که میان ما بود لذت می برد. این بعد از شام بود. ما هر سه در اتاق ویولت شام
خوردیم و دنیس و من، به نوبت در خدمت او بودیم. ویولت آن شامگاه یکسره دلربا،
دوستداشتنی و سرگرم کننده بود. اول شام سر یک گفتگوی خصوصی لبان من و ویولت منقبض
شد تا با صدای بلند بخندیم و ویولت به تنهایی توانست هر دو ما را نجات دهد. پس از
شام، همانطور که گفتم دنیس و من با هم حرف زدیم. آن شب مشاهده کردم که او چقدر
باهوش است و چقدر جذب امور والا می شود. حتی با تاسف پی بردم که ما تحت شرایط دیگر
می توانستیم چه دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم. بالاتر از همه من تحت تاثیر شادی و
شعف بسیار ساده و بی تکلفش به خاطر آنکه ویولت را سالم و حاضر یافته است قرار
گرفتم، من خیلی تحت تاثیر این یکی قرار گرفتم، چون در این احساس با او شریک بودم و
آن را خوب درک می کردم.
صبح روز بعد حال ویولت بهتر بود و ما سه تایی با
هم صبحانه خوردیم. پس از آن یک اتوموبیل کرایه کردیم تا به بولون برویم.»
این داستان ادامه دارد...
شرح عکس: ویتا (راست) و ویولت (چپ)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر