کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

آخرین تیر تفنگ من

من قسم نخورده ام این وبلاگ را به نوشته های خودم اختصاص دهم، این بار دوست دارم متنی را قرار دهم که اگر چه از خود من نیست اما از دوران کودکی با آن همدم بوده ام.
بهترین اثر لامارتین از دیدگاه من «ابدیت» اوست، اما به دلیل طولانی بودن آن، این داستان کوتاه را در عوض برای دوستان نقل میکنم به امید آنکه بر من خرده نگیرند و به یاد داشته باشند این اولین باری است که در وبلاگم اثری غیر از نوشته های خودم قرار داده ام چون این اثر برای من بینهایت عزیز است:
آلفونس دو لامارتین
روزی ترجمه انگليسی يک جلد کتاب سانسکريت، زبان مقدس هندی‌ها، را با خودم به شکار برده بودم. ناگاه آهوی با طراوت و خوش خط و خالي در سوسنبرهاي ژاله زده صبح شروع به جست و خيز نمود.
من طبيعتاً از کشتار متنفر بودم، ولی بی اختيار تفنگ خالی شد، آهو افتاد و کتف او از يک گلوله شکسته بود.
با رنگ پريده نزديک او رفتم. حيوان بيچاره و دل‌ربا هنوز نمرده بود و مرا مي نگريست، سر خود را روي سبزه گذاشته و دور چشم‌هايش از اشک حلقه زده بود.
من هرگز فراموش نخواهم کرد اين نگاه عميقی که حسرت و درد در آن هويدا بود و در انسان مانند حرف موثر نفوذ داشت: زيرا چشم نيز زبانی دارد، خصوصاً زبانی که برای آخرین دفعه مي‌خواهد بسته شود.
اين نگاه با سرزنش جانگدازی، بي رحمی بدون سبب مرا آشکارا به خودم مي‌گفت:
« تو کي هستی؟ تو را نمي‌شناسم. من به تو آزاری نکرده‌ام . شايد اگر تو را می ديدم تو را دوست مي‌داشتم. برای چه به من زخم مهلک زدی؟ چرا از هواي آزاد، نور خورشيد، دوره جوانی، مرا محروم کردی؟ آيا چه به سر مادر من، جفت من، برادر و فرزندان من خواهد آمد که در بيشه انتظار مرا مي‌کشند و به جز يک مشت پشم بدن مرا که گلوله پراکنده نموده، و قطرات خوني که روي علفزار ريخته، اثر ديگری از من نخواهند ديد؟ آيا در آسمان انتقام گيرنده‌ای براي من و داوری براي تو وجود ندارد؟
لکن من تو را مي‌بخشم. در چشم‌هاي من خشم و کينه وجود ندارد؛ طبيعت من به قدری سليم و بي‌آزار است که جانی خودم را عفو مي‌کنم . به غير از تعجب، درد و گريه، چيز ديگري در چشم من نمي‌بينی.»
اين است تمام آنچه نگاه آهوی زخمی به من می‌گفت. من می فهميدم و عذرخواهي می‌کردم.
از شکايت چشم‌های افسرده و لرزش طولاني بدن او به نظر مي‌آمد التماس مي‌کرد: که زود «خلاصم کن». خواستم به هر قیمتی که شده او را معالجه نمايم. لکن دوباره تفنگ را برداشته، اما اين دفعه از روی رحم صورت خودم را برگردانيده و جان کندن او را با يک تير ديگر تمام کردم.
تفنگ را با انزجار دور انداختم. اين مرتبه اقرار می نمايم گريه می‌کردم. سگ من هم غمناک بود، خون را بو نکرد و نزديک جسد نرفت. دل‌تنگ کنار من خوابيد و مدتي هرسه ما در سکوت محض مانديم.
از اين روز به بعد من هيچ برای شکار گردش نکردم. براي هميشه اين لذت وحشيانه کشتار، اين استبداد و خونريزي شکارچيان را، که بدون لزوم، بدون حق و بي‌رحمانه جان موجودي را می گيرند که نمي‌توانند دوباره به او رد کنند، ترک کردم. سوگند ياد نمودم که هيچ‌وقت از براي هوا وهوس، يک ساعت آزادی اين ساکنين بيشه‌ها، يا اين پرندگان آسمان را، که مثل ما از عمر کوتاه خودشان خرسند هستند، خراب و ضايع نکنم.

۴ نظر:

  1. درود بر شما ویتای عزیز
    مطالبی که به نحوی بر احساسات تاثیر میذاره رو دوست
    دارم.سپاس ازینکه با نوشته هات بخشی از چرخه ی
    بی پایان احساس من بودی.
    پاینده باشید

    پاسخحذف
  2. و درود بر شما افسانه عزیز، خوشحالم که مطالب را دنبال می کنید و حس زیبایی شناختی شما را ارج می نهم. پیروز باشید.

    پاسخحذف
  3. salam vita jan khailie dost dashtam hamon moghe khondam.khailie dost daram dastane kamelash bekhonam. Jalab bod khailie.mofagh bashie tofangdar

    پاسخحذف
  4. kheili postet ghashang bo0od dar eyne hal dardnak
    :(

    پاسخحذف