
به قلم ویتا عثمانی
رابطه ویتا و رزاموند به اوج خودش رسیده بود که ویولت به لندن برگشت. ویولت خیلی زود متوجه شد رابطه او و ویتا کمرنگ شده است، او می ترسید مبادا ویتا خیال ازدواج در سر داشته باشد.
تقریبا یک ماه از برگشتن کپلها به انگلستان می گذشت که خانواده ویتا آنها را به یک مهمانی بزرگ دعوت کردند. ویولت که در آن مدت خودش را در خانه حبس کرده بود و از بی تفاوتی ویتا رنجیده بود، این فرصت را غنیمت شمرد و به Knole رفت. آنجا پس از حدود دو سال دوری دوستش را دید که بسیار بلندقد و زیبا شده بود. او 41 سال بعد دراتوبیوگرافی اش نوشت: " هیچکس به من نگفته بود ویتا به یک دختر زیبا تبدیل شده است. تمام آن کاستی های ظاهری اش از بین رفته بود، او بلند قد و برازنده بود و نگاه های عمیق او که از اجدادش به ارث برده بود به برکه ای می ماند که از آن مه صبحگاهی بلند شده باشد. شاید هلو به رنگ چهره او حسودی می کرد. " او سپس می نویسد همه مردان جوان به ویتا توجه داشتند. رفتار ویتا با ویولت نسبتا سرد بود، ولی هنگام صرف شام آمد و دقیقا روبروی ویولت نشست. ویولت سعی کرد صمیمیتشان را به او یادآور شود لذا طبق عادت گذشته با او به زبان فرانسه سخن گفت. "ویتا، آیا من زیبا شده ام؟" ویتا لبخند زد و به فرانسه پاسخ داد : " درست به زیبایی همیشه".
مرد جوانی کنار ویولت نشسته بود و با او شروع به صحبت نمود. ویولت برای آنکه غیرت ویتا را به جوش آورد از او استقبال کرد و پس از صرف شام، قبل از آنکه ویتا متوجه شود به باغ رفتند و تا نیمه شب بازنگشتند. ویولت آن مرد را دست انداخت و دست آخر از مرد جدا شد در حالی که او را ناامید و عصبانی ساخته بود. ویتا منتظر ویولت ماند، او را جستجو کرد و سپس در حالی که سخت رنجیده و غیرتی بود، مجلس را ترک کرد و به اتاق خوابش رفت. او بیدار در اتاق تاریک دراز کشید و به ویولت اندیشید. ساعت از نیمه شب گذشته بود که ویولت به عمارت برگشت. او راهروهای طولانی را پشت سر گذاشت تا به اتاق ویتا رسید. از آنجا که فکر میکرد ممکن است ویتا به خواب رفته باشد، در نزد، بلکه خیلی آهسته در را باز کرد و وارد شد. ویتا خواب نبود و بلافاصله برخاست و پرسید: " سلام ویولت، تو کجا بودی؟" ویولت دانست نقشه اش خوب جواب داده است، او به طرف ویتا رفت، ویتا بلند شد و از لبان هم بوسه گرفتند، این اولین بار بود که آنها از لبان هم بوسه می گرفتند. ویتا دوباره پرسید: " تو کجا رفته بودی؟" ویولت هم پیروزی اش در ناامید نمودن آن مرد جوان را برای دوستش تعریف کرد، اما ویتا برعکس همیشه اهمیت نداد، ویولت لبان ویتا را بوسید و پرسید: "تو عاشق شده ای؟" ویتا همانطور که در دستنوشته محرمانه اش نوشته است پاسخ منفی داد، چون فکر می کرد با وجود دوری از ویولت، باز او را بیشتر از رزاموند دوست دارد. سپس از ویولت خواست کنارش بماند و آنها بر یک تختخواب به خواب رفتند.
اگر چه ویولت فکر می کرد ویتا دیگر آن احساسات گذشته را نسبت به او ندارد ولی ویتا فقط به او می اندیشید. دیگر نامه های هارولد بی پاسخ ماندند و هارولد فکر می کرد این رزاموند است که ویتا را از او دور می سازد. پس از آن، ویتا و ویولت چند بار به دیدار هم رفتند. یک بار ویتا به لندن رفت و آنها با هم به تئاتر رفتند، پس از آن کنار هاید پارک پیاده شدند و شروع به قدم زدن و گفتگو نمودند. تمام آن شور و اشتیاقی را که ویتا در قبال ویولت داشت برگشته بود، آنها زمان را فراموش کردند و وقتی به خود آمدند دیروقت بود و سه بار هاید پارک را دور زده بودند. وقتی ویتا به خانه برگشت در دفتر وقایع روزنه اش از احساسات پرشورش نسبت به ویولت نوشت و اینکه قادر نیست به ازدواج با هارولد تن در دهد. فردا صبح، برای هارولد نامه نوشت که اگر همین حالا تمامش کنند و از هم جدا شوند بهتر است تا اینکه بعدا این اتفاق بیفتد. هارولد عصبانی شد و در پاسخ، رزاموند را متهم نمود. او به ویتا خاطرنشان کرد که این رفتارش درقبال او غیراخلاقی است، بعلاوه از او خواست که به محض دریافت نامه، پاسخ نهایی را برایش بفرستد که آیا واقعا می خواهد از او جدا شد یا خیر.
این داستان ادامه دارد...
توضیح عکس:
این عکس مربوط به 4 جولای 1913 یعنی زمانی است که ویتا و هارولد نامزد بودند.
از چپ به راست: هارولد 27 ساله، ویتا 21 ساله، رزاموند 25 ساله و لرد لیونل سکویل وست (پدر ویتا)
زیبا بود، لذت بردم
پاسخحذفمنتظر ادامه داستان هستم
سحر:مثل همیشه قشنگ بود...چه حس جالبی دارم نسبت به این داستان ویتا جان مرسی
پاسخحذفدوستان خوبم خوشحالم که دنبال می کنید.
پاسخحذف