
به قلم ویتا عثمانی
ویتا به آپارتمان هارولد رفت، هارولد تنها نبود، بلکه دوست پسر جدیدش، ادوارد مولینکس که یک طراح مشهور لباس بود نیز آنجا حضور داشت. هارولد با دیدن ویتا خوشحال شد، او گفت قطارشان صبح حرکت خواهد کرد، ویتا اظهار داشت که خسته است و می خواهد استراحت کند، سپس به اتاقش رفت، او علاقمند نبود با آنها بماند. هارولد از او نپرسید این یک هفته را کجا بوده است،. او می دانست با ویتا چگونه رفتار کند. ویتا هنوز به خواب نرفته بود که صدای آن دو مرد را شنید که در اتاق کناری مشغول معاشقه بودند. او برعکس برخوردش با ویولت، از اینکه هارولد با شخصی دیگر خوش بود، اصلا عصبانی نشد، او همیشه به هارولد نه به چشم یک عاشق یا یک معشوق بلکه به چشم یک دوست، یک شوهر و پدر فرزندانش نگریسته بود. او آرزو کرد کاش ادوارد با آنها همراه می شد تا سر هارولد را گرم کند، آنها قرار بود ده روزی در سوئیس بمانند و برای ویتا ده روز همصحبتی با هارولد خیلی طولانی و خسته کننده می نمود.
فردا صبح آنها رهسپار شدند، ولی برخلاف میل ویتا، ادوارد فقط تا ایستگاه راه آهن آنها را همراهی کرد. بگذارید حال که ویتا و ویولت از هم جدا و با شوهرانشان هستند به رابطه آنها با شوهرانشان نظری بیفکنیم. من دوست دارم شبی خاص را برای این قسمت داستانم انتخاب کنم، شب 22 جون 1919. آن شب دومین شب اقامت ویتا و هارولد در سوئیس بود. آنها نیز مانند ویولت و دنیس در یک هتل اما در دو اتاق جداگانه اقامت داشتند. ویتا هنوز نتوانسته بود به هارولد چیزی در مورد رابطه اش با ویولت بگوید و تنها مجبور شده بود طی آن دو روز به بحثهای سیاسی هارولد، شوخی های بیمزه اش و گاهی نقدهای ادبی اش که که در قیاس با آنچه ویولت می گفت خیلی خسته کننده بود گوش دهد، ویتا با هارولد خیلی مهربان بود و هارولد که ویتا را مطیع تر از همیشه می دید وقتی شب در اتاقش با او تنها شد گفت: «بانوی من، نمی خواهی مثل آن روزهای خوش مرا خواب کنی؟»
ویتا مضطرب شد، در حالی که صدایش می لرزید گفت: «نه امشب نمی توانم، منظورم این است که فقط امشب آمادگی این کار را ندارم.» سپس از ترس آنکه مبادا هارولد ناراحت شود ادامه داد: «ولی من تو را خیلی دوست دارم عزیزم، حتی بیشتر از خودم، بیشتر از زندگی، بیشتر از هر چیزی که دوست دارم.»
«بیشتر از ویولت؟!»
«حتی بیشتر از ویولت، خیلی بیشتر، من علیرغم میل او با تو ازدواج کردم، و اصلا به اعتراض او توجه نکردم.»
هارولد گفت: «ویتا تو یکسال و نیم است که با من نمی خوابی، هر بار هم همین حرف را می زنی، ویتا آیا واقعا به من اهمیت می دهی؟»
ویتا می دانست هارولد خودش دوجنسگراست و دوجنسگرایی را طبیعی اما همجنسگرایی را نوعی نقص می داند، او حاضر نبود نزد هارولد اعتراف کند که تنها به زنان گرایش دارد، ویتا هنوز خودش با گرایشش مشکل داشت، فکر می کرد زنی که به مردان گرایش ندارد نمی تواند کامل باشد، اگرچه ویولت سعی می کرد دیدگاه او را راجع به این موضوع عوض کند.
ویتا ترجیح داد عوض آنکه به هارولد واقعیت را در مورد همجنسگرایی خودش بگوید، ویولت را مقصر بداند، لذا با حالتی مادرانه صورت او را نوازش کرد و گفت: «عزیزم، معلوم است که به تو اهمیت می دهم، خیلی زیاد، ولی من به ویولت قول داده ام، من باید وفادار بمانم.»
هارولد با تعجب اظهار داشت: «من نمی توانم درک کنم، اصلا نمی توانم، حدس می زدم رابطه تو با ویولت تا این حد باشد، ولی او چطور به خودش اجازه می دهد تو را در رابطه ات با من محدود کند؟ من شوهر تو هستم، قبل از آنکه او با تو باشد، من با تو بوده ام. ویتا این دوست تو خیلی شیطان است، از روز اول از او خوشم نمی آمد. من که برایم مهم نیست تو روزی دو بار هم بخواهی با او یا هر کس دیگری سکس کنی، او دیگر چرا تو را محدود می کند؟»
«حاجی [ویتا به تقلید از مسلمانها، شوهرش را «حاجی» می نامید.] تو ویولت را نمی شناسی.»
هارولد خندید و گفت: «من از ویولت بدم می آید، تو چطور او را تحمل می کنی؟ دختره لوس، او جز زیبایی هیچی ندارد، مثل یک عروسک، پوچ و تهی.»
ویتا می توانست ریاکارانه دروغ بگوید و با هارولد همساز شود، او به دروغ گفتن به هارولد عادت کرده بود، ولی اهانت به ویولت بخشودنی نبود، لذا پس از این حرف هارولد، با عصبانیت فریاد زد: «تو ویولت را نمی شناسی مرد. اگر او را می شناختی، اگر می دانستی چه گوهر گرانبهایی است، در موردش اینطور حرف نمی زدی.» آنگاه بلند شد که برود.
هارولد دست ویتا را در دست گرفت، آن را نوازش کرد و بوسید، سپس گفت: «بانو، مرا تنها نگذار، امشب حاجی خیلی تنهاست، چطور خوابش ببرد؟»
ویتا اعتنا نکرد. هارولد ادامه داد: «من معذرت می خواهم. من اشتباه کردم. خواهش می کنم مرا تنها نگذار.»
ویتا دلش سوخت، او تمام دلسوزی که هیچوقت نسبت به ویولت نداشت، نسبت به هارولد داشت، هارولد همانطور که در بیرون، یک سیاستمدار بود، در خانه نیز می دانست چطور رفتار کند تا بتواند زنش را، که خیلی هم جسور و خودخواه بود نگاه دارد. ویتا با مهربانی صورت او را نوازش کرد و پیشانی او را بوسید، سپس تنها به خاطر آنکه هارولد را خشنود سازد، با اینکه خودش به این کار علاقه ای نداشت، لبانش را بر لبان هارولد قرار داد. هارولد با اشتیاق او را بوسید، اما ویتا ناگهان خودش را کنار کشید، در حالی که نگین انگشتر اهدایی ویولت را که حتی در حضور هارولد به جای حلقه ازدواجش پوشیده بود، لمس می کرد گفت: «حاجی من معذرت می خواهم، نمی توانم، ویولت اگر بداند خودش را می کشد.»
هارولد دستش را دور گردن ویتا حلقه کرد و گفت: «او هیچوقت نمی داند.»
«حتی اگر نداند... من نباید قولم را فراموش کنم. او به من اعتماد دارد، هیچوقت فکر نمی کند من ممکن است با کسی جز خودش بخوابم، من اگر با تو بخوابم باید به ویولت واقعیت را بگویم، آن وقت او خودش را می کشد.»
«ویولت الان در آغوش دنیس خوابیده است، آنها با هم به ماه عسل رفته اند، و تو می آیی به این فکر می کنی که مبادا کاری کنی که خیانت به ویولت باشد؟! این خیلی خنده دار است.»
ویتا که از تصور اینکه ویولت اکنون با دنیس است غیرتی شده بود فریاد زد: «نه.... او نمی تواند چنین کاری بکند، او فقط مرا دوست دارد، او به مردها هیچ گرایشی ندارد.»
«ویتا، هر چه او می گوید را باور نکن، او نزدیک دوسال است که تو را پایبند خودش کرده، تو را از من، از بچه ها ربوده، ولی خودش پایبند نیست، او با دنیس ازدواج کرده است.»
«حاجی تو نمی دانی، تو خیلی چیزها را نمی دانی، ویولت برای من جان می دهد، من اوایل فکر می کردم بازیچه هستم، فکر می کردم عشقی به این تندی زیاد دوام نمی آورد، ولی اهمیت نمی دادم، چون با خود می گفتم، حتی اگر مرا رها کند، من در این رابطه حسابی لذت برده ام، از خودم مطمئن بودم که به او وابسته نمی شوم، ولی گذشت زمان به من نشان داد که عشق او به من خیلی عمیق تر از چیزی است که در ابتدا فکر می کردم، او حاضر است همه زندگیش را فدا کند، تا با من باشد، حتی اگر بداند من به او وفادار نیستم، من او را آزموده ام، یک بار وقتی با او قهر کردم، واقعا رضایت داد به اینکه من با هر کسی دوست دارم باشم، فقط با او رابطه معمولی ام را حفظ کنم.»
هارولد خندید و گفت: «من از چنین آدمهای بدبخت و نیازمند بیزارم.»
ویتا عصبانی شد و با صدای بلند گفت: «من نباید اینجا بمانم، چون تو واقعا آدم بیشعوری هستی، ادب و نزاکت تو کجا رفته است؟ با اینکه لیاقت آن را نداری که بیشتر از این اینجا بمانم ولی می خواهم قبل از رفتنم چیزی به تو بگویم.» آنگاه مکث کرد و سپس آهسته تر ادامه داد: «در مورد ویولت اشتباه نکن، او بی نیازترین آدمهاست، اگر بخواهم به دوستی با کسی افتخار کنم بدون شک آن شخص، ویولت است، اگر بخواهم کسی را تحسین کنم، آن شخص ویولت است. تو نمی توانی او را ببینی، نمی توانی زیباییهای وجودی او را درک کنی، چون تو در سطحی دیگر هستی، او در سطح ما آدمهای معمولی ظاهربین و نیازمند نیست، ما که آنقدر بدبخت هستیم که به تصویب دیگران نیاز داریم، او آنگونه که ذاتش می طلبد زندگی می کند، او آزاد است، آزادتر از پرندگان آسمان. او در مستوایی فراتر از اینجاست، من هم، که نزدیکترین کس او هستم خیلی وقتها درکش نمی کنم، با اینکه سالها سعی کرده ام تا او را بشناسم، با اینکه او صبورانه تلاش کرده است تا مرا با آن دنیای دیگر پیوند دهد.»
ویتا این را گفت و به اتاق خودش رفت.
در همان زمانی که گفتگوی میان ویتا و هارولد جریان داشت، دنیس در اتاق ویولت بود، او از ویولت که خیلی افسرده بود پرسید: «به چه فکر میکنی؟»
ویولت پاسخ داد: «به ویتا.»
«آیا آرزو می کنی ویتا اینجا بود؟»
«البته.»
«تو زیاد اهمیت نمی دهی که با مردها باشی؟ از مردها خوشت نمی آید، اینطور نیست؟»
ویولت محکم جواب داد: «نه، من زنان را بی نهایت ترجیح می دهم.»
«تو آدم عجیبی هستی، اینطور نیست؟»
«عجیب تر از آنچه تو بتوانی تصوری از آن داشته باشی. من باید به ویتا نامه بنویسم، تو هم بهتر است به اتاق خودت بروی.»
دنیس بیرون نرفت، بلکه پرسید: «ویتا به انگلستان برگشته است؟»
ویولت جواب داد: «این دیگر به تو ربطی ندارد، فکر کنم باید بیرون بروی.»
«ویولت، تو حتی نمی دانی او کجاست! فکر نکن من خبر ندارم او با تو چه می کند، هر روز می بینم به سراغ صندوق پستی می روی و ناامید برمی گردی. او وقتی با هارولد است، تو را فراموش می کند.»
«بخود حرف نزن، تو ویتا را نمی شناسی.»
«ویولت! این چندمین نامه است که برای او می نویسی؟ او حتی به یکی از نامه های تو جواب نداده است!»
«دنیس، ویتا هیچوقت نامه های مرا بی جواب نگذاشته است، و حتی اگر بخواهد روزی جواب مرا هم ندهد، باز او را درست مثل الان دوست خواهم داشت. دنیس تو نمی دانی عشق واقعی یعنی چه. من عاشق ویتا هستم، دیوانه او.»
دنیس چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت، ویولت نیز که از ویتا هیچ خبری نداشت ، سیزدهمین نامه اش را طی این سه روز برای ویتا نوشت. او نامه ها را به آدرس خانه ویتا در کنت می فرستاد. او بی نهایت نگران بود، حتی به کنت تلفن کرده بود، شاید از ویتا اطلاعی داشته باشند، اما خدمتکار ویتا گفته بود از ویتا خبر ندارد. ویولت می توانست از مادر ویتا بپرسد، قطعا او خبر داشت ویتا کجاست، ولی نمی خواست با مادر ویتا حرف بزند، مادر ویتا از آن اشراف زاده هایی بود که ویولت یک لحظه هم نمی توانست تحملشان کند، بسیار مغرور، از خودراضی، سطحی و بی مایه. ویولت از همان کودکی در شگفت بود که چطور زنی چنین پوچ و تهی، ویتا را زاده است؟
ویولت چندین صفحه را برای ویتا سیاه کرد، در همان اثنا ویتا در اتاقش نامه های ویولت را شاید برای دهمین بار مرور می کرد، نامه هایی که طی چند روزی که در پاریس بود به دستش رسیده بود، او دوست داشت برای ویولت نامه بنویسد، ولی این کار را نکرد، او می دانست ویولت به آدرس کنت نامه می نویسد، دوست داشت بداند ویولت چقدر به او اهمیت می دهد، چقدر به فکر اوست، دوست داشت وقتی به کنت می رود با انبوهی نامه مواجه شود که دلنگرانی های ویولت را منعکس می کنند، بنابراین بجای نامه نوشتن به ویولت به سراغ کتابشان رفت ومتوجه یادداشتی شد که ویولت ظاهرا در لحظات قبل از خداحافظی در لابلای آن به جا گذاشته بود:
«میتیا، شهامت داشته باش، سعی کن برای هارولد آنچه در دل داری توضیح دهی، فکر نکن او را با این کارت ناراحت می کنی، با او صادق باش محبوب من، این مهربانانه تر است، بگذار آلوشکا مثل همیشه به میتیا محبوبش مباهات کند. لوشکای همیشگی تو.»
این چند سطر ساده او را به فکر فرو برد، چرا نمی توانست مثل ویولت، شجاع و رو راست باشد؟ کتاب را ورق زد، ناگهان فکری به ذهنش رسید، فکری که لبخند بر لبان او نشاند. او خوابید، اما صبح خیلی زود بیدار شد، رونوشتی از بخشهای آغازین کتابش را همراه داشت، او آن را به بخش پذیرش هتل داد تا به هارولد بدهند و در یادداشتی برای هارولد نوشت:
«حاجی، من به انگلستان برمی گردم، چون دیگر نمی توانم اینجا را تحمل کنم. می دانی من هیچگاه کتابهایم را قبل از چاپ به کسی نشان نمی دهم، ولی این بار دوست دارم فصلهایی از کتابم را بخوانی، شاید در لابلای آن به جنبه هایی از شخصیتم پی ببری که زیاد برایت خوشایند نباشد، ولی هر چه باشد از پنهانکاری بهتر است، متاسفم که هیچگاه نتوانستم آن جنبه ها را صریحا بیان کنم.
ویتا سکویل وست.»
سپس وسایلش را جمع کرد و بی آنکه از هارولد خداحافظی کند، به راه افتاد.
اگر چه ویتا سعی کرد صادقانه بنویسد، باز چیزی را پنهان نمود، او همیشه نوشته هایش را قبل از چاپ به ویولت، و فقط به ویولت نشان می داد.
این داستان ادامه دارد...
فردا صبح آنها رهسپار شدند، ولی برخلاف میل ویتا، ادوارد فقط تا ایستگاه راه آهن آنها را همراهی کرد. بگذارید حال که ویتا و ویولت از هم جدا و با شوهرانشان هستند به رابطه آنها با شوهرانشان نظری بیفکنیم. من دوست دارم شبی خاص را برای این قسمت داستانم انتخاب کنم، شب 22 جون 1919. آن شب دومین شب اقامت ویتا و هارولد در سوئیس بود. آنها نیز مانند ویولت و دنیس در یک هتل اما در دو اتاق جداگانه اقامت داشتند. ویتا هنوز نتوانسته بود به هارولد چیزی در مورد رابطه اش با ویولت بگوید و تنها مجبور شده بود طی آن دو روز به بحثهای سیاسی هارولد، شوخی های بیمزه اش و گاهی نقدهای ادبی اش که که در قیاس با آنچه ویولت می گفت خیلی خسته کننده بود گوش دهد، ویتا با هارولد خیلی مهربان بود و هارولد که ویتا را مطیع تر از همیشه می دید وقتی شب در اتاقش با او تنها شد گفت: «بانوی من، نمی خواهی مثل آن روزهای خوش مرا خواب کنی؟»
ویتا مضطرب شد، در حالی که صدایش می لرزید گفت: «نه امشب نمی توانم، منظورم این است که فقط امشب آمادگی این کار را ندارم.» سپس از ترس آنکه مبادا هارولد ناراحت شود ادامه داد: «ولی من تو را خیلی دوست دارم عزیزم، حتی بیشتر از خودم، بیشتر از زندگی، بیشتر از هر چیزی که دوست دارم.»
«بیشتر از ویولت؟!»
«حتی بیشتر از ویولت، خیلی بیشتر، من علیرغم میل او با تو ازدواج کردم، و اصلا به اعتراض او توجه نکردم.»
هارولد گفت: «ویتا تو یکسال و نیم است که با من نمی خوابی، هر بار هم همین حرف را می زنی، ویتا آیا واقعا به من اهمیت می دهی؟»
ویتا می دانست هارولد خودش دوجنسگراست و دوجنسگرایی را طبیعی اما همجنسگرایی را نوعی نقص می داند، او حاضر نبود نزد هارولد اعتراف کند که تنها به زنان گرایش دارد، ویتا هنوز خودش با گرایشش مشکل داشت، فکر می کرد زنی که به مردان گرایش ندارد نمی تواند کامل باشد، اگرچه ویولت سعی می کرد دیدگاه او را راجع به این موضوع عوض کند.
ویتا ترجیح داد عوض آنکه به هارولد واقعیت را در مورد همجنسگرایی خودش بگوید، ویولت را مقصر بداند، لذا با حالتی مادرانه صورت او را نوازش کرد و گفت: «عزیزم، معلوم است که به تو اهمیت می دهم، خیلی زیاد، ولی من به ویولت قول داده ام، من باید وفادار بمانم.»
هارولد با تعجب اظهار داشت: «من نمی توانم درک کنم، اصلا نمی توانم، حدس می زدم رابطه تو با ویولت تا این حد باشد، ولی او چطور به خودش اجازه می دهد تو را در رابطه ات با من محدود کند؟ من شوهر تو هستم، قبل از آنکه او با تو باشد، من با تو بوده ام. ویتا این دوست تو خیلی شیطان است، از روز اول از او خوشم نمی آمد. من که برایم مهم نیست تو روزی دو بار هم بخواهی با او یا هر کس دیگری سکس کنی، او دیگر چرا تو را محدود می کند؟»
«حاجی [ویتا به تقلید از مسلمانها، شوهرش را «حاجی» می نامید.] تو ویولت را نمی شناسی.»
هارولد خندید و گفت: «من از ویولت بدم می آید، تو چطور او را تحمل می کنی؟ دختره لوس، او جز زیبایی هیچی ندارد، مثل یک عروسک، پوچ و تهی.»
ویتا می توانست ریاکارانه دروغ بگوید و با هارولد همساز شود، او به دروغ گفتن به هارولد عادت کرده بود، ولی اهانت به ویولت بخشودنی نبود، لذا پس از این حرف هارولد، با عصبانیت فریاد زد: «تو ویولت را نمی شناسی مرد. اگر او را می شناختی، اگر می دانستی چه گوهر گرانبهایی است، در موردش اینطور حرف نمی زدی.» آنگاه بلند شد که برود.
هارولد دست ویتا را در دست گرفت، آن را نوازش کرد و بوسید، سپس گفت: «بانو، مرا تنها نگذار، امشب حاجی خیلی تنهاست، چطور خوابش ببرد؟»
ویتا اعتنا نکرد. هارولد ادامه داد: «من معذرت می خواهم. من اشتباه کردم. خواهش می کنم مرا تنها نگذار.»
ویتا دلش سوخت، او تمام دلسوزی که هیچوقت نسبت به ویولت نداشت، نسبت به هارولد داشت، هارولد همانطور که در بیرون، یک سیاستمدار بود، در خانه نیز می دانست چطور رفتار کند تا بتواند زنش را، که خیلی هم جسور و خودخواه بود نگاه دارد. ویتا با مهربانی صورت او را نوازش کرد و پیشانی او را بوسید، سپس تنها به خاطر آنکه هارولد را خشنود سازد، با اینکه خودش به این کار علاقه ای نداشت، لبانش را بر لبان هارولد قرار داد. هارولد با اشتیاق او را بوسید، اما ویتا ناگهان خودش را کنار کشید، در حالی که نگین انگشتر اهدایی ویولت را که حتی در حضور هارولد به جای حلقه ازدواجش پوشیده بود، لمس می کرد گفت: «حاجی من معذرت می خواهم، نمی توانم، ویولت اگر بداند خودش را می کشد.»
هارولد دستش را دور گردن ویتا حلقه کرد و گفت: «او هیچوقت نمی داند.»
«حتی اگر نداند... من نباید قولم را فراموش کنم. او به من اعتماد دارد، هیچوقت فکر نمی کند من ممکن است با کسی جز خودش بخوابم، من اگر با تو بخوابم باید به ویولت واقعیت را بگویم، آن وقت او خودش را می کشد.»
«ویولت الان در آغوش دنیس خوابیده است، آنها با هم به ماه عسل رفته اند، و تو می آیی به این فکر می کنی که مبادا کاری کنی که خیانت به ویولت باشد؟! این خیلی خنده دار است.»
ویتا که از تصور اینکه ویولت اکنون با دنیس است غیرتی شده بود فریاد زد: «نه.... او نمی تواند چنین کاری بکند، او فقط مرا دوست دارد، او به مردها هیچ گرایشی ندارد.»
«ویتا، هر چه او می گوید را باور نکن، او نزدیک دوسال است که تو را پایبند خودش کرده، تو را از من، از بچه ها ربوده، ولی خودش پایبند نیست، او با دنیس ازدواج کرده است.»
«حاجی تو نمی دانی، تو خیلی چیزها را نمی دانی، ویولت برای من جان می دهد، من اوایل فکر می کردم بازیچه هستم، فکر می کردم عشقی به این تندی زیاد دوام نمی آورد، ولی اهمیت نمی دادم، چون با خود می گفتم، حتی اگر مرا رها کند، من در این رابطه حسابی لذت برده ام، از خودم مطمئن بودم که به او وابسته نمی شوم، ولی گذشت زمان به من نشان داد که عشق او به من خیلی عمیق تر از چیزی است که در ابتدا فکر می کردم، او حاضر است همه زندگیش را فدا کند، تا با من باشد، حتی اگر بداند من به او وفادار نیستم، من او را آزموده ام، یک بار وقتی با او قهر کردم، واقعا رضایت داد به اینکه من با هر کسی دوست دارم باشم، فقط با او رابطه معمولی ام را حفظ کنم.»
هارولد خندید و گفت: «من از چنین آدمهای بدبخت و نیازمند بیزارم.»
ویتا عصبانی شد و با صدای بلند گفت: «من نباید اینجا بمانم، چون تو واقعا آدم بیشعوری هستی، ادب و نزاکت تو کجا رفته است؟ با اینکه لیاقت آن را نداری که بیشتر از این اینجا بمانم ولی می خواهم قبل از رفتنم چیزی به تو بگویم.» آنگاه مکث کرد و سپس آهسته تر ادامه داد: «در مورد ویولت اشتباه نکن، او بی نیازترین آدمهاست، اگر بخواهم به دوستی با کسی افتخار کنم بدون شک آن شخص، ویولت است، اگر بخواهم کسی را تحسین کنم، آن شخص ویولت است. تو نمی توانی او را ببینی، نمی توانی زیباییهای وجودی او را درک کنی، چون تو در سطحی دیگر هستی، او در سطح ما آدمهای معمولی ظاهربین و نیازمند نیست، ما که آنقدر بدبخت هستیم که به تصویب دیگران نیاز داریم، او آنگونه که ذاتش می طلبد زندگی می کند، او آزاد است، آزادتر از پرندگان آسمان. او در مستوایی فراتر از اینجاست، من هم، که نزدیکترین کس او هستم خیلی وقتها درکش نمی کنم، با اینکه سالها سعی کرده ام تا او را بشناسم، با اینکه او صبورانه تلاش کرده است تا مرا با آن دنیای دیگر پیوند دهد.»
ویتا این را گفت و به اتاق خودش رفت.
در همان زمانی که گفتگوی میان ویتا و هارولد جریان داشت، دنیس در اتاق ویولت بود، او از ویولت که خیلی افسرده بود پرسید: «به چه فکر میکنی؟»
ویولت پاسخ داد: «به ویتا.»
«آیا آرزو می کنی ویتا اینجا بود؟»
«البته.»
«تو زیاد اهمیت نمی دهی که با مردها باشی؟ از مردها خوشت نمی آید، اینطور نیست؟»
ویولت محکم جواب داد: «نه، من زنان را بی نهایت ترجیح می دهم.»
«تو آدم عجیبی هستی، اینطور نیست؟»
«عجیب تر از آنچه تو بتوانی تصوری از آن داشته باشی. من باید به ویتا نامه بنویسم، تو هم بهتر است به اتاق خودت بروی.»
دنیس بیرون نرفت، بلکه پرسید: «ویتا به انگلستان برگشته است؟»
ویولت جواب داد: «این دیگر به تو ربطی ندارد، فکر کنم باید بیرون بروی.»
«ویولت، تو حتی نمی دانی او کجاست! فکر نکن من خبر ندارم او با تو چه می کند، هر روز می بینم به سراغ صندوق پستی می روی و ناامید برمی گردی. او وقتی با هارولد است، تو را فراموش می کند.»
«بخود حرف نزن، تو ویتا را نمی شناسی.»
«ویولت! این چندمین نامه است که برای او می نویسی؟ او حتی به یکی از نامه های تو جواب نداده است!»
«دنیس، ویتا هیچوقت نامه های مرا بی جواب نگذاشته است، و حتی اگر بخواهد روزی جواب مرا هم ندهد، باز او را درست مثل الان دوست خواهم داشت. دنیس تو نمی دانی عشق واقعی یعنی چه. من عاشق ویتا هستم، دیوانه او.»
دنیس چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت، ویولت نیز که از ویتا هیچ خبری نداشت ، سیزدهمین نامه اش را طی این سه روز برای ویتا نوشت. او نامه ها را به آدرس خانه ویتا در کنت می فرستاد. او بی نهایت نگران بود، حتی به کنت تلفن کرده بود، شاید از ویتا اطلاعی داشته باشند، اما خدمتکار ویتا گفته بود از ویتا خبر ندارد. ویولت می توانست از مادر ویتا بپرسد، قطعا او خبر داشت ویتا کجاست، ولی نمی خواست با مادر ویتا حرف بزند، مادر ویتا از آن اشراف زاده هایی بود که ویولت یک لحظه هم نمی توانست تحملشان کند، بسیار مغرور، از خودراضی، سطحی و بی مایه. ویولت از همان کودکی در شگفت بود که چطور زنی چنین پوچ و تهی، ویتا را زاده است؟
ویولت چندین صفحه را برای ویتا سیاه کرد، در همان اثنا ویتا در اتاقش نامه های ویولت را شاید برای دهمین بار مرور می کرد، نامه هایی که طی چند روزی که در پاریس بود به دستش رسیده بود، او دوست داشت برای ویولت نامه بنویسد، ولی این کار را نکرد، او می دانست ویولت به آدرس کنت نامه می نویسد، دوست داشت بداند ویولت چقدر به او اهمیت می دهد، چقدر به فکر اوست، دوست داشت وقتی به کنت می رود با انبوهی نامه مواجه شود که دلنگرانی های ویولت را منعکس می کنند، بنابراین بجای نامه نوشتن به ویولت به سراغ کتابشان رفت ومتوجه یادداشتی شد که ویولت ظاهرا در لحظات قبل از خداحافظی در لابلای آن به جا گذاشته بود:
«میتیا، شهامت داشته باش، سعی کن برای هارولد آنچه در دل داری توضیح دهی، فکر نکن او را با این کارت ناراحت می کنی، با او صادق باش محبوب من، این مهربانانه تر است، بگذار آلوشکا مثل همیشه به میتیا محبوبش مباهات کند. لوشکای همیشگی تو.»
این چند سطر ساده او را به فکر فرو برد، چرا نمی توانست مثل ویولت، شجاع و رو راست باشد؟ کتاب را ورق زد، ناگهان فکری به ذهنش رسید، فکری که لبخند بر لبان او نشاند. او خوابید، اما صبح خیلی زود بیدار شد، رونوشتی از بخشهای آغازین کتابش را همراه داشت، او آن را به بخش پذیرش هتل داد تا به هارولد بدهند و در یادداشتی برای هارولد نوشت:
«حاجی، من به انگلستان برمی گردم، چون دیگر نمی توانم اینجا را تحمل کنم. می دانی من هیچگاه کتابهایم را قبل از چاپ به کسی نشان نمی دهم، ولی این بار دوست دارم فصلهایی از کتابم را بخوانی، شاید در لابلای آن به جنبه هایی از شخصیتم پی ببری که زیاد برایت خوشایند نباشد، ولی هر چه باشد از پنهانکاری بهتر است، متاسفم که هیچگاه نتوانستم آن جنبه ها را صریحا بیان کنم.
ویتا سکویل وست.»
سپس وسایلش را جمع کرد و بی آنکه از هارولد خداحافظی کند، به راه افتاد.
اگر چه ویتا سعی کرد صادقانه بنویسد، باز چیزی را پنهان نمود، او همیشه نوشته هایش را قبل از چاپ به ویولت، و فقط به ویولت نشان می داد.
این داستان ادامه دارد...
شرح عکس: هارولد نیکولسون، همسر ویتا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر