
به قلم ویتا عثمانی
ویتا در پاریس متوجه شد که هارولد در بیمارستان بستری است، او زانویش را عمل کرده بود. مادر ویتا هم آنجا بود و ویتا را خیلی سرزنش کرد و خاطرنشان نمود از آنجا که هارولد نیاز به مراقبت داشته، مجبور شده بچه ها را با پرستارشان به پدربزرگشان در لندن بسپارد تا به پاریس نزد هارولد بیاید. ویتا تنها یک شب در پاریس ماند و روز دیگر به سوی انگلستان رهسپار شد، زیرا تاب شنیدن سرزنشهای مادرش را نداشت و از طرفی دلواپس بچه هایش بود. او قبل از حرکت برای ویولت نامه نوشت که به چه علت به انگلستان برمی گردد، به علاوه توضیح داد از آنجا که هارولد بیمار است در مورد تصمیمشان برای زندگی مشترک به او هیچ اشاره ای نکرده است.
ویتا پس از آن در یک شب مهتابی عازم انگلستان شد، او تقریبا تنها بر عرشه کشتی نشسته بود و کتابی می خواند که وقتی نوجوان بود با ویولت خوانده بود. دوست داشت ویولت نیز در آن شب زیبا با او همسفر بود، ولی با وجود تنهایی اش باز سفرش پرنشاط بود زیرا ویولت به زودی به او می پیوست و آنها روزهایی خوش در پیش داشتند (حداقل آن وقت که ویتا تنها بر عرصه کشتی نشسته بود و به صدای امواج دریا گوش می داد اینچنین فکر می کرد.)
ویولت به محض آنکه نامه ویتا را دریافت کرد به دنیس اصرار کرد که به انگلستان برگردند. دنیس مایل بود بیشتر بماند ولی ناچار به خواسته ویولت عمل کرد و آنها شش روز پس از بازگشت ویتا به انگلستان آمدند. وقتی به لندن رسیدند ساعت حدود نیمه شب بود ولی با این حال ویولت به ویتا تلفن کرد. ویتا بیدار شد و با صدای خواب آلودش گفت: «ویتا سکویل وست هستم، شما؟»
ویولت با نگرانی پرسید: «من تو را بیدار کردم محبوب من؟ من عذرخواهی می کنم.»
ویتا با شنیدن صدای عمیق و زیبای دوستش به کلی خواب از سرش پرید: «لوشی، کجا هستی؟ دلم برایت تنگ شده است. زودتر برگرد، اینجا خیلی کارها داریم که با هم انجامش دهیم.»
ویولت گفت: «من برگشته ام میتیا، مرا ببخش که زودتر نتوانستم برگردم.»
ویتا خیلی خوشحال شد: «کجا هستی؟ آیا دنیس با توست؟»
«من خانه مادرم هستم میتیا، ما تازه رسیده ایم و امشب را اینجا می مانیم.»
ویتا گفت: «اگر می توانی تا دو ساعت دیگر بیدار بمانی من الان می آیم که با تو بمانم.»
ویولت از اینکه می دید ویتا دیگر کمتر سعی در پنهان کردن اشتیاقش نسبت به او دارد خیلی خوشحال شد. او با گرمترین و پراحساس ترین لحنش گفت: «خیلی دوست دارم تو را در کنارم داشته باشم عشق من، میتیای اسطوره ای من، میتیای زیبای من، باور کن دوست دارم نفسم را بدهم تا نگاه عمیقت با نگاه من تلاقی کند، گرمی وجودت به من گرمی بخشد، سنگینی بدن تو را بر خودم حس کنم، بازوان قویت که مرا در بر گرفته اند، بوسه های داغ تو که مرا از خود بیخود می کنند و صدای پرهوس تو که زمزمه می کنی: "لوشی، بگو فقط مال منی"... ولی من آنقدر خودخواه نیستم که به خاطر آن تو را این وقت شب راهی لندن کنم. تو خواب بودی من بیدارت کردم، برو بخواب، فردا منتظرت هستم محبوب من.»
ویتا گفت: «اگر گفته بودی امشب می رسی، من در لندن می ماندم. به هر حال فردا صبح می آیم، خوب استراحت کن عزیزم، برو بخواب ولی یادت باشد قبل از خواب به من فکر کنی، فکر کن چقدر دوست دارم کنارت باشم و آنقدر نوازشت کنم تا خوابت ببرد.»
«تو تمام وجود منی میتیا. شب بخیر.»
«شب بخیر عزیزم، شب بخیر.»
روز بعد هنوز سپیده ندمیده بود که ویتا بیدار شد. وقتی به خانه ویولت رسید هنوز اول صبح بود، «نانا» پرستار دوران کودکی ویولت در را باز کرد، ویتا با دیدن او لبخند زد. «صبح بخیر نانا.»
«صبح بخیر بانو سکویل وست، خیلی خوش آمدید.»
«نانا، چند سال است تو را ندیده ام، آیا باز می خواهی اینجا کار کنی؟»
«بله خانم. برای بچه جدیدی که در راه است.»
ویتا بهت زده نانا را نگاه کرد، سپس از فکری که به ذهنش رسید عصبانی شد، در حالی که سعی می کرد خشمش را پنهان کند پرسید: «بچه ویولت؟»
نانا که از خدمتکاران حرفهایی راجع به رابطه عجیب ویتا و ویولت شنیده بود نگاه معناداری کرد و گفت: «نه خانم، ویولت که باردار نیست. منظورم بچه سونیاست.»
ویتا پرسید: «ویولت کجاست؟»
«خوابیده است. اجازه دهید بیدارش کنم.»
ویتا لبخند معناداری زد و گفت: «اگر به یاد داشته باشی هیچوقت کسی میان من و ویولت واسطه نشده است، خودم بیدارش می کنم.»
سپس از پله ها بالا رفت و بدون آنکه در بزند وارد اتاق ویولت شد. ویولت بیدار بود و با دیدن ویتا بلند شد و او را محکم در آغوش گرفت. برای چند دقیقه هیچکدام حرفی نزدند، سپس ویولت گفت: «خوشحالم که آمدی محبوب من، این چند روز برایم خیلی سخت بود، کاش اجازه داده بودی با تو به پاریس بروم.» سپس گونه ویتا را بوسید.
ویتا به آرامی موهای ویولت را چنگ زد و در حالی که به چشمان او خیره شده بود پرسید: «نانا را دیده ای؟»
«بله عزیزم. چرا این سوال را می پرسی؟»
ویتا گفت: «چرا او برگشته است؟»
«برای بچه سونیا، میتیا. ما آنقدر درگیر زندگی خودمان بوده ایم که هنوز به تو نگفته ام سونیا باردار است.»
«تو چطور؟»
ویولت ترسید، کمی مکث کرد و پرسید: «منظورت چیست؟»
ویتا پرسید: «دوست داری بچه داشته باشی؟»
«اگر امکان داشت، خیلی زیاد. دوست داشتم دختری از تو به دنیا می آوردم که درست مثل تو زیبا، پراستعداد و اسطوره ای بود عشق من.»
ویتا پرسید: «دوست نداری بچه ای داشته باشی که به خودت تعلق داشته باشد؟»
ویولت مصمم جواب داد: «به خودم و تو. اگر تو می توانستی پدر او باشی. میتیا، عشق من، زندگی من، تو می دانی تنها تعلق من به این دنیا تو هستی، عشقی که نسبت به تو دارم؟ قسم می خورم اگر تو نبودی، در تنهایی خودم زندگی را به سر می بردم تا وقتی مرگ مرا می ربود. زندگی من فقط گنجایش تو را دارد، و من هیچکس را به جز تو در قلبم نمی پذیرم. من تو را می پرستم میتیا، فقط تو را...» دست ویتا را بوسید و سپس زمزمه کرد: «میتیا، تو هنوز به من اعتماد نداری، امروز از آن روزهای سخت است، ولی من نهایت سعی خودم را می کنم تا بر تو ثابت کنم اشتباه می کنی.»
ویتا خندید و گفت: «سونیا تازه بیست سالش شده است، به خاطر همین برایم عجیب بود.» سپس دست ویولت را در دست گرفت و فشار داد، سرانگشت کوچک ویولت را آرام گاز گرفت و گفت: «چند روز مرا تنها گذاشتی؟»
«من تو را تنها نگذاشتم عزیزم، من که هر لحظه تو را می خواهم، چطور تو را تنها گذرم؟ تو از من خواستی با دنیس بمانم و من هم با اینکه مایل نبودم راهی جز اطاعت تو نداشتم. قبلا هم به تو گفتم، دوست داشتم با تو به پاریس بروم.»
ویتا گفت: «شش روز و اگر بیشتر طولش می دادی...» آنگاه کمی مکث کرد، ویولت از فرصت استفاده کرد و ادامه داد: «تو با آن خدمتکار جوانت، که دو صفحه کامل از زیبایی و جذابیتش برای من نوشته بودی می خوابیدی.»
ویتا خندید و گفت: «آن که مربوط به یک سال و نیم پیش از این است، آن را دنیس سوزانده ولی تو هنوز فراموشش نکرده ای.»
«میتیا عزیزم، تک تک کلمات نامه های تو در قلب و ذهنم جا دارند.»
ویتا در حالی که گونه های ویولت را نوازش می کرد اظهار داشت: «فکر نمی کردم اینقدر اهمیت بدهی، من فقط از زیبایی او نوشتم، چون واقعا زیباست، خودت هم می دانی کسی بعد از تو نمی تواند جای تو را در قلبم پرکند.»
ویولت گفت: «می دانم عزیزم، ولی همیشه می ترسم که روزی با دختری دیگر وارد رابطه شوی. میتیا، من تو را می شناسم، با تو بزرگ شده ام، می دانم راحت عاشق نمی شوی، نمی دانم تو عاشق من هستی یا نه؟ ولی هرچه باشد این رابطه ات با من به قدری عمیق است که دیگر هرگز مثل آن را تجربه نخواهی کرد، ولی اگر روزی من دیگر نباشم، تو قطعا با دختران دیگر رابطه خواهی داشت، نه عاشقانه، ولی رابطه جنسی را حتما خواهی داشت.»
ویتا گفت: «تو اشتباه می کنی لوشکا، اشتباه! اشتباه!»
«نه میتیا، من تو را بهتر از حتی خودت می شناسم، امیدوارم هیچ چیز ما را از هم جدا نسازد، هیچوقت.»
ویتا لبخند زد و گفت: «هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا سازد، هرگز.» سپس در حالی که ویولت را در آغوش می گرفت ادامه داد: «من و تو خیلی متفاوت یکدیگر را دوست داریم، ولی نمی توانی بگویی تو بیشتر مرا دوست داری تا من تو را. من عاشق تو هستم لوشکا، هیچکس نمی تواند آنگونه تو را دوست بدارد که من دوستت دارم.» سپس لب ویولت را بوسید و ادامه داد: «باید زودتر بیرون برویم، کارهای زیادی داریم که بایستی امروز انجامشان دهیم.»
آنها با هم بیرون رفتند. ابتدا داستان عشقشان که نام «طغیان» بر آن نهاده بودند را به انتشاراتی «کالینز» بردند، ناشر گفت می تواند آن را تا ماه می آینده منتشر کند.
آنها پس از ناهار به خانه مادر ویتا رفتند تا ویتا عکسهای مادربزرگ کولی اش را که تازه روز قبل برای اولین بار آنها را در کتابخانه شان دیده بود را به ویولت نشان دهد.
آن شب دیروقت بود که ویتا ویولت را به خانه مادرش برگرداند و خودش نیز در خانه مادرش در لندن ماند، آنها هر دو به هم نامه های عاشقانه نوشتند. روز بعد هنوز آفتاب ندمیده بود که ویتا با صدای باران از خواب بیدار شد، او کنار پنجره نشست و بارش باران را نظاره کرد، وقتی خورشید بالا آمد لباس پوشید، صبحانه خورد، وسایلش را جمع کرد و به طرف خانه ویولت حرکت کرد. او در خانه ویولت زیاد توقف نکرد و با وجود بارانی که به شدت می بارید هر دو با اتوموبیل ویتا به سوی کنت حرکت کردند. خانه ویتا در کنت مثل یک گودال گل آلود شده بود، ویتا از آنجا وسایلی که لازم داشت برداشت و در حالی که هنوز باران به شدت می بارید به طرف ساسکس حرکت کردند، چون آنها در خانه ویولت بیشتر از خانه ویتا که محل رفت و آمد اقوام و آشنایان بود احساس راحتی می کردند. در ساسکس آنها هیچ فامیلی نداشتند و تنها تعداد اندکی خدمتکار که به رتق و فتق امور خانه می پرداختند، کس دیگری خلوت عاشقانه آنها را برهم نمی زد. ویتا طبق معمول گذشته در طول هفته آنجا ماند، اما عصر شنبه آنجا را ترک کرد، چون دنیس از لندن می آمد. آن شب ویولت طبق قراری که با ویتا گذاشته بود به دنیس گفت ویتا دوست دارد فردا او را ببیند و در مورد تصمیمشان در مورد زندگی مشترکشان با او حرف بزند.
این داستان ادامه دارد....
ویتا در پاریس متوجه شد که هارولد در بیمارستان بستری است، او زانویش را عمل کرده بود. مادر ویتا هم آنجا بود و ویتا را خیلی سرزنش کرد و خاطرنشان نمود از آنجا که هارولد نیاز به مراقبت داشته، مجبور شده بچه ها را با پرستارشان به پدربزرگشان در لندن بسپارد تا به پاریس نزد هارولد بیاید. ویتا تنها یک شب در پاریس ماند و روز دیگر به سوی انگلستان رهسپار شد، زیرا تاب شنیدن سرزنشهای مادرش را نداشت و از طرفی دلواپس بچه هایش بود. او قبل از حرکت برای ویولت نامه نوشت که به چه علت به انگلستان برمی گردد، به علاوه توضیح داد از آنجا که هارولد بیمار است در مورد تصمیمشان برای زندگی مشترک به او هیچ اشاره ای نکرده است.
ویتا پس از آن در یک شب مهتابی عازم انگلستان شد، او تقریبا تنها بر عرشه کشتی نشسته بود و کتابی می خواند که وقتی نوجوان بود با ویولت خوانده بود. دوست داشت ویولت نیز در آن شب زیبا با او همسفر بود، ولی با وجود تنهایی اش باز سفرش پرنشاط بود زیرا ویولت به زودی به او می پیوست و آنها روزهایی خوش در پیش داشتند (حداقل آن وقت که ویتا تنها بر عرصه کشتی نشسته بود و به صدای امواج دریا گوش می داد اینچنین فکر می کرد.)
ویولت به محض آنکه نامه ویتا را دریافت کرد به دنیس اصرار کرد که به انگلستان برگردند. دنیس مایل بود بیشتر بماند ولی ناچار به خواسته ویولت عمل کرد و آنها شش روز پس از بازگشت ویتا به انگلستان آمدند. وقتی به لندن رسیدند ساعت حدود نیمه شب بود ولی با این حال ویولت به ویتا تلفن کرد. ویتا بیدار شد و با صدای خواب آلودش گفت: «ویتا سکویل وست هستم، شما؟»
ویولت با نگرانی پرسید: «من تو را بیدار کردم محبوب من؟ من عذرخواهی می کنم.»
ویتا با شنیدن صدای عمیق و زیبای دوستش به کلی خواب از سرش پرید: «لوشی، کجا هستی؟ دلم برایت تنگ شده است. زودتر برگرد، اینجا خیلی کارها داریم که با هم انجامش دهیم.»
ویولت گفت: «من برگشته ام میتیا، مرا ببخش که زودتر نتوانستم برگردم.»
ویتا خیلی خوشحال شد: «کجا هستی؟ آیا دنیس با توست؟»
«من خانه مادرم هستم میتیا، ما تازه رسیده ایم و امشب را اینجا می مانیم.»
ویتا گفت: «اگر می توانی تا دو ساعت دیگر بیدار بمانی من الان می آیم که با تو بمانم.»
ویولت از اینکه می دید ویتا دیگر کمتر سعی در پنهان کردن اشتیاقش نسبت به او دارد خیلی خوشحال شد. او با گرمترین و پراحساس ترین لحنش گفت: «خیلی دوست دارم تو را در کنارم داشته باشم عشق من، میتیای اسطوره ای من، میتیای زیبای من، باور کن دوست دارم نفسم را بدهم تا نگاه عمیقت با نگاه من تلاقی کند، گرمی وجودت به من گرمی بخشد، سنگینی بدن تو را بر خودم حس کنم، بازوان قویت که مرا در بر گرفته اند، بوسه های داغ تو که مرا از خود بیخود می کنند و صدای پرهوس تو که زمزمه می کنی: "لوشی، بگو فقط مال منی"... ولی من آنقدر خودخواه نیستم که به خاطر آن تو را این وقت شب راهی لندن کنم. تو خواب بودی من بیدارت کردم، برو بخواب، فردا منتظرت هستم محبوب من.»
ویتا گفت: «اگر گفته بودی امشب می رسی، من در لندن می ماندم. به هر حال فردا صبح می آیم، خوب استراحت کن عزیزم، برو بخواب ولی یادت باشد قبل از خواب به من فکر کنی، فکر کن چقدر دوست دارم کنارت باشم و آنقدر نوازشت کنم تا خوابت ببرد.»
«تو تمام وجود منی میتیا. شب بخیر.»
«شب بخیر عزیزم، شب بخیر.»
روز بعد هنوز سپیده ندمیده بود که ویتا بیدار شد. وقتی به خانه ویولت رسید هنوز اول صبح بود، «نانا» پرستار دوران کودکی ویولت در را باز کرد، ویتا با دیدن او لبخند زد. «صبح بخیر نانا.»
«صبح بخیر بانو سکویل وست، خیلی خوش آمدید.»
«نانا، چند سال است تو را ندیده ام، آیا باز می خواهی اینجا کار کنی؟»
«بله خانم. برای بچه جدیدی که در راه است.»
ویتا بهت زده نانا را نگاه کرد، سپس از فکری که به ذهنش رسید عصبانی شد، در حالی که سعی می کرد خشمش را پنهان کند پرسید: «بچه ویولت؟»
نانا که از خدمتکاران حرفهایی راجع به رابطه عجیب ویتا و ویولت شنیده بود نگاه معناداری کرد و گفت: «نه خانم، ویولت که باردار نیست. منظورم بچه سونیاست.»
ویتا پرسید: «ویولت کجاست؟»
«خوابیده است. اجازه دهید بیدارش کنم.»
ویتا لبخند معناداری زد و گفت: «اگر به یاد داشته باشی هیچوقت کسی میان من و ویولت واسطه نشده است، خودم بیدارش می کنم.»
سپس از پله ها بالا رفت و بدون آنکه در بزند وارد اتاق ویولت شد. ویولت بیدار بود و با دیدن ویتا بلند شد و او را محکم در آغوش گرفت. برای چند دقیقه هیچکدام حرفی نزدند، سپس ویولت گفت: «خوشحالم که آمدی محبوب من، این چند روز برایم خیلی سخت بود، کاش اجازه داده بودی با تو به پاریس بروم.» سپس گونه ویتا را بوسید.
ویتا به آرامی موهای ویولت را چنگ زد و در حالی که به چشمان او خیره شده بود پرسید: «نانا را دیده ای؟»
«بله عزیزم. چرا این سوال را می پرسی؟»
ویتا گفت: «چرا او برگشته است؟»
«برای بچه سونیا، میتیا. ما آنقدر درگیر زندگی خودمان بوده ایم که هنوز به تو نگفته ام سونیا باردار است.»
«تو چطور؟»
ویولت ترسید، کمی مکث کرد و پرسید: «منظورت چیست؟»
ویتا پرسید: «دوست داری بچه داشته باشی؟»
«اگر امکان داشت، خیلی زیاد. دوست داشتم دختری از تو به دنیا می آوردم که درست مثل تو زیبا، پراستعداد و اسطوره ای بود عشق من.»
ویتا پرسید: «دوست نداری بچه ای داشته باشی که به خودت تعلق داشته باشد؟»
ویولت مصمم جواب داد: «به خودم و تو. اگر تو می توانستی پدر او باشی. میتیا، عشق من، زندگی من، تو می دانی تنها تعلق من به این دنیا تو هستی، عشقی که نسبت به تو دارم؟ قسم می خورم اگر تو نبودی، در تنهایی خودم زندگی را به سر می بردم تا وقتی مرگ مرا می ربود. زندگی من فقط گنجایش تو را دارد، و من هیچکس را به جز تو در قلبم نمی پذیرم. من تو را می پرستم میتیا، فقط تو را...» دست ویتا را بوسید و سپس زمزمه کرد: «میتیا، تو هنوز به من اعتماد نداری، امروز از آن روزهای سخت است، ولی من نهایت سعی خودم را می کنم تا بر تو ثابت کنم اشتباه می کنی.»
ویتا خندید و گفت: «سونیا تازه بیست سالش شده است، به خاطر همین برایم عجیب بود.» سپس دست ویولت را در دست گرفت و فشار داد، سرانگشت کوچک ویولت را آرام گاز گرفت و گفت: «چند روز مرا تنها گذاشتی؟»
«من تو را تنها نگذاشتم عزیزم، من که هر لحظه تو را می خواهم، چطور تو را تنها گذرم؟ تو از من خواستی با دنیس بمانم و من هم با اینکه مایل نبودم راهی جز اطاعت تو نداشتم. قبلا هم به تو گفتم، دوست داشتم با تو به پاریس بروم.»
ویتا گفت: «شش روز و اگر بیشتر طولش می دادی...» آنگاه کمی مکث کرد، ویولت از فرصت استفاده کرد و ادامه داد: «تو با آن خدمتکار جوانت، که دو صفحه کامل از زیبایی و جذابیتش برای من نوشته بودی می خوابیدی.»
ویتا خندید و گفت: «آن که مربوط به یک سال و نیم پیش از این است، آن را دنیس سوزانده ولی تو هنوز فراموشش نکرده ای.»
«میتیا عزیزم، تک تک کلمات نامه های تو در قلب و ذهنم جا دارند.»
ویتا در حالی که گونه های ویولت را نوازش می کرد اظهار داشت: «فکر نمی کردم اینقدر اهمیت بدهی، من فقط از زیبایی او نوشتم، چون واقعا زیباست، خودت هم می دانی کسی بعد از تو نمی تواند جای تو را در قلبم پرکند.»
ویولت گفت: «می دانم عزیزم، ولی همیشه می ترسم که روزی با دختری دیگر وارد رابطه شوی. میتیا، من تو را می شناسم، با تو بزرگ شده ام، می دانم راحت عاشق نمی شوی، نمی دانم تو عاشق من هستی یا نه؟ ولی هرچه باشد این رابطه ات با من به قدری عمیق است که دیگر هرگز مثل آن را تجربه نخواهی کرد، ولی اگر روزی من دیگر نباشم، تو قطعا با دختران دیگر رابطه خواهی داشت، نه عاشقانه، ولی رابطه جنسی را حتما خواهی داشت.»
ویتا گفت: «تو اشتباه می کنی لوشکا، اشتباه! اشتباه!»
«نه میتیا، من تو را بهتر از حتی خودت می شناسم، امیدوارم هیچ چیز ما را از هم جدا نسازد، هیچوقت.»
ویتا لبخند زد و گفت: «هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا سازد، هرگز.» سپس در حالی که ویولت را در آغوش می گرفت ادامه داد: «من و تو خیلی متفاوت یکدیگر را دوست داریم، ولی نمی توانی بگویی تو بیشتر مرا دوست داری تا من تو را. من عاشق تو هستم لوشکا، هیچکس نمی تواند آنگونه تو را دوست بدارد که من دوستت دارم.» سپس لب ویولت را بوسید و ادامه داد: «باید زودتر بیرون برویم، کارهای زیادی داریم که بایستی امروز انجامشان دهیم.»
آنها با هم بیرون رفتند. ابتدا داستان عشقشان که نام «طغیان» بر آن نهاده بودند را به انتشاراتی «کالینز» بردند، ناشر گفت می تواند آن را تا ماه می آینده منتشر کند.
آنها پس از ناهار به خانه مادر ویتا رفتند تا ویتا عکسهای مادربزرگ کولی اش را که تازه روز قبل برای اولین بار آنها را در کتابخانه شان دیده بود را به ویولت نشان دهد.
آن شب دیروقت بود که ویتا ویولت را به خانه مادرش برگرداند و خودش نیز در خانه مادرش در لندن ماند، آنها هر دو به هم نامه های عاشقانه نوشتند. روز بعد هنوز آفتاب ندمیده بود که ویتا با صدای باران از خواب بیدار شد، او کنار پنجره نشست و بارش باران را نظاره کرد، وقتی خورشید بالا آمد لباس پوشید، صبحانه خورد، وسایلش را جمع کرد و به طرف خانه ویولت حرکت کرد. او در خانه ویولت زیاد توقف نکرد و با وجود بارانی که به شدت می بارید هر دو با اتوموبیل ویتا به سوی کنت حرکت کردند. خانه ویتا در کنت مثل یک گودال گل آلود شده بود، ویتا از آنجا وسایلی که لازم داشت برداشت و در حالی که هنوز باران به شدت می بارید به طرف ساسکس حرکت کردند، چون آنها در خانه ویولت بیشتر از خانه ویتا که محل رفت و آمد اقوام و آشنایان بود احساس راحتی می کردند. در ساسکس آنها هیچ فامیلی نداشتند و تنها تعداد اندکی خدمتکار که به رتق و فتق امور خانه می پرداختند، کس دیگری خلوت عاشقانه آنها را برهم نمی زد. ویتا طبق معمول گذشته در طول هفته آنجا ماند، اما عصر شنبه آنجا را ترک کرد، چون دنیس از لندن می آمد. آن شب ویولت طبق قراری که با ویتا گذاشته بود به دنیس گفت ویتا دوست دارد فردا او را ببیند و در مورد تصمیمشان در مورد زندگی مشترکشان با او حرف بزند.
این داستان ادامه دارد....
عکس: ویولت و مادرش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر