
به قلم ویتا عثمانی
قبل از آنکه به خواب روند ویتا بلند شد و در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست گفت: «بلند شو لوشکا، لباسهایت را بپوش، باید به خانه برویم.»
ویولت با تنبلی گفت: «بیا همینجا بخوابیم، میتیا.»
ویتا اظهار داشت: «هوا سرد است، سرما می خوری، بیا اینجا یک خانه سراغ دارم، لازم نیست به خانه مادرم برگردیم.» آنگاه آرام ویولت را بلند کرد.
آنها به یک خانه کوچک ساحلی رفتند، ویتا آتش را روشن کرد و هر دو خیلی زود در آغوش یکدیگر به خوابی عمیق فرو رفتند. روز بعد ویولت در مورد آن خانه از ویتا پرسید، ویتا اظهار داشت: «دیروز با دختردایی ام اینجا را دیدم، فکر می کنم جای خوبی است و بهتر است قبل از بازگشت به انگلستان مدتی اینجا بمانیم دور از آن خانه بزرگ، خدمتکارها و تشریفات آنجا. اینجا باید خودمان کارهایمان را انجام دهیم و می تواند ما را برای زندگی آینده مان در سیسیلی آماده کند.»
ویولت لبخند زد و گفت: «من خودم همه کارهای خانه را انجام می دهم محبوب من، تو هم می توانی شعر بسرایی و به من دستور دهی.»
ویتا خندید و گفت: «فکر می کنم هر شاعری به موش کوچکی مثل تو نیاز دارد.» آنگاه ادامه داد: «من می روم چمدان هایمان را بیاورم، تو هم اگر دوست داری می توانی با من بیایی.»
آنها ناهار را در خانه مادر ویتا خوردند اما خیلی زود برگشتند تا زندگی مشترک و ساده شان را در آن خانه کوچک ساحلی آغاز کنند. مونت کارلو که همیشه برای آنها یادآور خاطرات زیبای دوران کودکی مشترکشان و پس از آن رابطه پرشور و عاشقانه شان بود اکنون برای آنها به قطعه ای از بهشت تبدیل شده بود، زیرا دیگر تاریکی تردید و دودلی بر زندگی عاشقانه آنها سایه نمی افکند.
ویولت بیشتر از همیشه ویتای محبوبش را می پرستید و با تمام وجودش حاضر بود همه چیز را به خاطر او فدا کند، او می دانست ویتا بیشتر از خود او به انگلستان وابسته است، ویتا یک وطن پرست بود، به عنوان یک نویسنده و شاعر جوان و پراستعداد در آنجا شناخته شده بود، ویتا به خانواده اش وابستگی بیشتری داشت، ویتا یک مادر بود که مجبور شده بود میان فرزندانش و معشوقش یکی را انتخاب کند و معشوقش را برگزیده بود. ویولت همه آنها را می دانست و به خاطر آنها خیلی سپاسگزار ویتا بود.
ویتا نیز طی این دوسال رابطه عاشقانه پرتلاطم شان ویولت را بیشتر شناخته بود، او بیشتر از هر زمان دیگری به ارزش ویولت، صداقتش، شهامتش و محبتی که بی حساب نثارش می کرد پی برده بود. او می دانست چه جواهر بی نظیری به دست آورده است و می خواست آن را همیشه برای خودش نگه دارد.
آنها روزهای زیبا و روشنی در پیش داشتند، روزهایی که می توانست تاریکی بدرفتاریهای ویتا و عهدشکنی هایش را در زمانی که میان دلش و سنت مرسوم اجتماعش مردد بود را محو سازد.
شبی پس از آنکه از کنسرت برگشتند ویولت خسته بود و خیلی زود به خواب رفت، اما ویتا که هنوز بیدار بود آرام از آغوش ویولت بیرون خزید، قلم به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، او پس از به پایان رساندن داستان اوا و جولیان خیال داشت عاشقانه ای دیگر را در مورد خودش و ویولت بیافریند.
روز بعد آنرا به ویولت نشان داد، ویولت آنرا دوست داشت و پس از آن- درست مثل داستان جولیان و اوا- آنرا در حالی می نوشت که ویولت کنارش نشسته بود. البته آنها وقتی در مونت کارلو بودند زیاد به آن داستان نپرداختند، زیرا سرگرمی های دیگری داشتند. آنها در آنجا علاوه بر آن داستان، چند شعر عاشقانه را با هم سرودند.
آنها قریب دو ماه آنجا ماندند، روزی پستچی برایشان یک نامه آورد، ویتا آن را گرفت، از طرف دنیس برای ویولت بود، آنرا باز کرد و با هم آنرا خواندند، دنیس نوشته بود هفته دیگر به کن می آید و دوست دارد ویولت را ببیند. ویتا پرسید: «لوشکا، می خواهی چکار کنی؟»
ویولت مصمم پاسخ داد: «همین جا می مانم، دوست ندارم او را ببینم.»
ویتا کمی مکث کرد، سپس گفت: «من فکر می کنم بهتر است او را ببینی.»
ویولت اظهار داشت: «می توانم بپرسم چرا اینطور فکر می کنی؟»
ویتا ساکت ماند، با وجود تمام تنفری که نسبت به دنیس داشت، دلش به حال او می سوخت. فکر می کرد اگر دنیس به کن می آید تا ویولت را ببیند و ویولت نرود او را ببیند خیلی برایش تحقیرآمیز است.
ویولت ادامه داد: «عزیزم، میتیا، چرا فکر می کنی من باید مردی را ببینم که از او بدم می آید، چرا اینطور فکر می کنی در حالی که او رقیب توست؟»
ویتا گفت: «من تو را به کن می برم، او را ببین و برایش توضیح بده ما چه تصمیمی گرفته ایم، من هم به پاریس نزد هارولد می روم تا به او بگویم چه قصدی داریم. چند روز بیشتر طول نمی کشد، پس از آن هرجا باشی به سراغت می آیم تا با هم به انگلستان برگردیم.»
ویولت گفت: «لزومی ندارد به آنها بگوییم، آنها ممکن است ما را از رفتن بازدارند.»
ویتا اظهار داشت: «ولی باید به آنها بگوییم، آن مهربانانه تر است لوشکا، اگر هم بخواهند جلوی رفتن ما را بگیرند، من اجازه نمی دهم. به من اعتماد کن.»
ویولت با آنکه متقاعد نشده بود پذیرفت. هفته بعد وقتی آنها چمدانهایشان را می بستند هر دو خیلی ناراحت و افسرده بودند، با اینکه می دانستند این جدایی چند روز بیشتر طول نمی کشد. ویتا، ویولت را تا کن همراهی کرد و یک شب نیز آنجا با او ماند، روزی که می خواست به پاریس برود، ویولت او را در آغوش کشید و گفت: «خواهش می کنم مرا با دنیس تنها نگذار، من خیلی احساس تنهایی می کنم محبوب من، خواهش می کنم.»
ویتا گفت: «من باید بروم لوشکا.» آخر او نمی توانست حضور دنیس را تحمل کند.
ویولت در حالی که اشکهایش جاری شده بود اظهار داشت: «خواهش می کنم با من بمان عزیزم، بعد از آن با هم به پاریس می رویم تا هارولد را ببینی.»
ویتا در حالی که اشکهای ویولت را پاک می کرد گفت: «گریه نکن لوشی کوچک من، فقط چند روز بیشتر طول نمی کشد، زود برمی گردم، قول می دهم.»
ویولت همچنان گریه می کرد. ویتا دیگر چیزی نگفت، به اتاق خودش رفت، لباس پوشید، چمدانش را برداشت و آماده رفتن شد، آنوقت نزد ویولت برگشت: «لوشکا، من باید بروم.»
ویولت اشکهایش را پاک کرد و گفت: «می توانم تا ایستگاه با تو بیایم؟»
ویتا لبخند زد و گفت: «البته که می توانی.»
...
لحظه خداحافظی ویولت گریه می کرد، ولی ویتا با وجود آنکه جدایی از ویولت برایش سخت بود، مقاومت کرد، اما وقتی قطار به راه افتاد و دیگر ویولت او را نمی دید، او نیز گریست، زیرا اشتیاق او برای بودن با ویولت کمتر از اشتیاق خود ویولت برای بودن با او نبود.
این داستان ادامه دارد...
قبل از آنکه به خواب روند ویتا بلند شد و در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست گفت: «بلند شو لوشکا، لباسهایت را بپوش، باید به خانه برویم.»
ویولت با تنبلی گفت: «بیا همینجا بخوابیم، میتیا.»
ویتا اظهار داشت: «هوا سرد است، سرما می خوری، بیا اینجا یک خانه سراغ دارم، لازم نیست به خانه مادرم برگردیم.» آنگاه آرام ویولت را بلند کرد.
آنها به یک خانه کوچک ساحلی رفتند، ویتا آتش را روشن کرد و هر دو خیلی زود در آغوش یکدیگر به خوابی عمیق فرو رفتند. روز بعد ویولت در مورد آن خانه از ویتا پرسید، ویتا اظهار داشت: «دیروز با دختردایی ام اینجا را دیدم، فکر می کنم جای خوبی است و بهتر است قبل از بازگشت به انگلستان مدتی اینجا بمانیم دور از آن خانه بزرگ، خدمتکارها و تشریفات آنجا. اینجا باید خودمان کارهایمان را انجام دهیم و می تواند ما را برای زندگی آینده مان در سیسیلی آماده کند.»
ویولت لبخند زد و گفت: «من خودم همه کارهای خانه را انجام می دهم محبوب من، تو هم می توانی شعر بسرایی و به من دستور دهی.»
ویتا خندید و گفت: «فکر می کنم هر شاعری به موش کوچکی مثل تو نیاز دارد.» آنگاه ادامه داد: «من می روم چمدان هایمان را بیاورم، تو هم اگر دوست داری می توانی با من بیایی.»
آنها ناهار را در خانه مادر ویتا خوردند اما خیلی زود برگشتند تا زندگی مشترک و ساده شان را در آن خانه کوچک ساحلی آغاز کنند. مونت کارلو که همیشه برای آنها یادآور خاطرات زیبای دوران کودکی مشترکشان و پس از آن رابطه پرشور و عاشقانه شان بود اکنون برای آنها به قطعه ای از بهشت تبدیل شده بود، زیرا دیگر تاریکی تردید و دودلی بر زندگی عاشقانه آنها سایه نمی افکند.
ویولت بیشتر از همیشه ویتای محبوبش را می پرستید و با تمام وجودش حاضر بود همه چیز را به خاطر او فدا کند، او می دانست ویتا بیشتر از خود او به انگلستان وابسته است، ویتا یک وطن پرست بود، به عنوان یک نویسنده و شاعر جوان و پراستعداد در آنجا شناخته شده بود، ویتا به خانواده اش وابستگی بیشتری داشت، ویتا یک مادر بود که مجبور شده بود میان فرزندانش و معشوقش یکی را انتخاب کند و معشوقش را برگزیده بود. ویولت همه آنها را می دانست و به خاطر آنها خیلی سپاسگزار ویتا بود.
ویتا نیز طی این دوسال رابطه عاشقانه پرتلاطم شان ویولت را بیشتر شناخته بود، او بیشتر از هر زمان دیگری به ارزش ویولت، صداقتش، شهامتش و محبتی که بی حساب نثارش می کرد پی برده بود. او می دانست چه جواهر بی نظیری به دست آورده است و می خواست آن را همیشه برای خودش نگه دارد.
آنها روزهای زیبا و روشنی در پیش داشتند، روزهایی که می توانست تاریکی بدرفتاریهای ویتا و عهدشکنی هایش را در زمانی که میان دلش و سنت مرسوم اجتماعش مردد بود را محو سازد.
شبی پس از آنکه از کنسرت برگشتند ویولت خسته بود و خیلی زود به خواب رفت، اما ویتا که هنوز بیدار بود آرام از آغوش ویولت بیرون خزید، قلم به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، او پس از به پایان رساندن داستان اوا و جولیان خیال داشت عاشقانه ای دیگر را در مورد خودش و ویولت بیافریند.
روز بعد آنرا به ویولت نشان داد، ویولت آنرا دوست داشت و پس از آن- درست مثل داستان جولیان و اوا- آنرا در حالی می نوشت که ویولت کنارش نشسته بود. البته آنها وقتی در مونت کارلو بودند زیاد به آن داستان نپرداختند، زیرا سرگرمی های دیگری داشتند. آنها در آنجا علاوه بر آن داستان، چند شعر عاشقانه را با هم سرودند.
آنها قریب دو ماه آنجا ماندند، روزی پستچی برایشان یک نامه آورد، ویتا آن را گرفت، از طرف دنیس برای ویولت بود، آنرا باز کرد و با هم آنرا خواندند، دنیس نوشته بود هفته دیگر به کن می آید و دوست دارد ویولت را ببیند. ویتا پرسید: «لوشکا، می خواهی چکار کنی؟»
ویولت مصمم پاسخ داد: «همین جا می مانم، دوست ندارم او را ببینم.»
ویتا کمی مکث کرد، سپس گفت: «من فکر می کنم بهتر است او را ببینی.»
ویولت اظهار داشت: «می توانم بپرسم چرا اینطور فکر می کنی؟»
ویتا ساکت ماند، با وجود تمام تنفری که نسبت به دنیس داشت، دلش به حال او می سوخت. فکر می کرد اگر دنیس به کن می آید تا ویولت را ببیند و ویولت نرود او را ببیند خیلی برایش تحقیرآمیز است.
ویولت ادامه داد: «عزیزم، میتیا، چرا فکر می کنی من باید مردی را ببینم که از او بدم می آید، چرا اینطور فکر می کنی در حالی که او رقیب توست؟»
ویتا گفت: «من تو را به کن می برم، او را ببین و برایش توضیح بده ما چه تصمیمی گرفته ایم، من هم به پاریس نزد هارولد می روم تا به او بگویم چه قصدی داریم. چند روز بیشتر طول نمی کشد، پس از آن هرجا باشی به سراغت می آیم تا با هم به انگلستان برگردیم.»
ویولت گفت: «لزومی ندارد به آنها بگوییم، آنها ممکن است ما را از رفتن بازدارند.»
ویتا اظهار داشت: «ولی باید به آنها بگوییم، آن مهربانانه تر است لوشکا، اگر هم بخواهند جلوی رفتن ما را بگیرند، من اجازه نمی دهم. به من اعتماد کن.»
ویولت با آنکه متقاعد نشده بود پذیرفت. هفته بعد وقتی آنها چمدانهایشان را می بستند هر دو خیلی ناراحت و افسرده بودند، با اینکه می دانستند این جدایی چند روز بیشتر طول نمی کشد. ویتا، ویولت را تا کن همراهی کرد و یک شب نیز آنجا با او ماند، روزی که می خواست به پاریس برود، ویولت او را در آغوش کشید و گفت: «خواهش می کنم مرا با دنیس تنها نگذار، من خیلی احساس تنهایی می کنم محبوب من، خواهش می کنم.»
ویتا گفت: «من باید بروم لوشکا.» آخر او نمی توانست حضور دنیس را تحمل کند.
ویولت در حالی که اشکهایش جاری شده بود اظهار داشت: «خواهش می کنم با من بمان عزیزم، بعد از آن با هم به پاریس می رویم تا هارولد را ببینی.»
ویتا در حالی که اشکهای ویولت را پاک می کرد گفت: «گریه نکن لوشی کوچک من، فقط چند روز بیشتر طول نمی کشد، زود برمی گردم، قول می دهم.»
ویولت همچنان گریه می کرد. ویتا دیگر چیزی نگفت، به اتاق خودش رفت، لباس پوشید، چمدانش را برداشت و آماده رفتن شد، آنوقت نزد ویولت برگشت: «لوشکا، من باید بروم.»
ویولت اشکهایش را پاک کرد و گفت: «می توانم تا ایستگاه با تو بیایم؟»
ویتا لبخند زد و گفت: «البته که می توانی.»
...
لحظه خداحافظی ویولت گریه می کرد، ولی ویتا با وجود آنکه جدایی از ویولت برایش سخت بود، مقاومت کرد، اما وقتی قطار به راه افتاد و دیگر ویولت او را نمی دید، او نیز گریست، زیرا اشتیاق او برای بودن با ویولت کمتر از اشتیاق خود ویولت برای بودن با او نبود.
این داستان ادامه دارد...
شرح تصویر: ویتا (ایستاده سمت چپ) همراه با مادر، پدر و بچه هایش بن و نایجل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر