
به قلم ویتا عثمانی
ویتا و ویولت دوهفته بیشتر در پاریس نماندند و به مونت کارلو رفتند. همانطور که قبلا نوشتم مادر ویتا در مونت کارلو ویلایی داشت که باغی بزرگ آن را احاطه کرده بود، آنها به آن خانه رفتند و در آنجا مسکن گزیدند، جایی که برایشان یادآور خاطرات دو سفر دل انگیز بود.
چند روزی از آمدنشان به مونت کارلو می گذشت که ویتا به ویولت گفت: «لوشکا، فکر می کنم باید به آنها نامه بنویسیم، مادرم، هارولد و دنیس.»
ویولت با تعجب پرسید: «چرا باید این کار را بکنیم میتیا؟! تو اگر دوست داری برای هارولد نامه بنویس ولی من با دنیس کاری ندارم.»
ویتا خندید، نزدیکتر به او نشست و در حالی که موهایش را نوازش می کرد اظهار داشت: «آنها نباید فکر کنند ما فرار کرده ایم یا در جبهه مقابل آنها قرار داریم. ما باید با آنها دوستانه رفتار کنیم و اگر این کار را نکنیم آنها ما را از هم جدا می کنند.»
«ولی تو همیشه می گفتی فکر می کنی از نجابت به دور است که وقتی با من هستی به نامه های هارولد جواب دهی، به یاد ندارم هیچوقت این کار را کرده باشی به جز آن دوبار که با هم برای او نامه نوشتیم.»
ویتا گفت: «تو چقدر حسودی! من که نمی خواهم برای او نامه عاشقانه بنویسم.»
«من غیرتی هستم، وقتی غیرتی می شوم تمام شب را بیدار می مانم و قلبم به درد می آید. تو هم همیشه دوست داری مرا غیرتی کنی. دیگر برایم مهم نیست، هر طور دوست داری عمل کن، ولی من به دنیس نامه نمی دهم. من از ریاکاری متنفرم میتیا.»
ویتا بلند شد و به اتاق خودش رفت، او برای مادرش نامه ای طولانی و برای هارولد نامه ای کوتاه و خیلی سرد نوشت و برای هر دو توضیح داد که با ویولت در مونت کارلو به سر می برد. سپس نامه ها را در پاکت گذاشت و تمبر به آنها چسباند، اما قبل از پست کردن آنها به سراغ ویولت رفت.
«عزیزم برای دنیس نامه نوشتی؟»
«دلیلی ندارد برای او نامه بنویسم.»
«باید بنویسی، همانطور که من برای هارولد نوشته ام.»
ویولت مصمم بود: «حتی اگر تو بخواهی نمی نویسم.»
ویتا کنار او نشست و گفت: «به دنیس نامه بنویس، اگر ننویسی مجبور می شوم خودم به جای تو برایش نامه بنویسم. لوشکا، عزیزم، من دوست ندارم ما را از هم جدا سازند، من نمی خواهم رفت و آمدهای ما را محدود کنند.»
«میتیا ما باید با هم زندگی کنیم در پاریس دور از لندن و کنت، آنها هم باید آن را بپذیرند.»
ویتا چیزی نگفت، تنها او را در آغوش گرفت و گونه لطیف او را بوسید.
ویولت ادامه داد: «عزیزم، به زودی این روزها تمام می شود و تو به خانه ات برمی گردی، نزد هارولد و بچه هایت، و من، منی که تو را پنجاه بار بیشتر از زندگیم دوست دارم باید لحظه های تنهایی را مثل یک کابوس طولانی تحمل کنم.»
«بدتر از آن لوشکا، اگر برای همیشه ما را از هم جدا سازند، آن وقت چه خواهی کرد؟»
«میتیا، تو می توانی در برابر همه آنها بایستی و مقاومت کنی، تو آن قدرت را داری، من با تمام وجودم به آن ایمان دارم، شهامتش را نیز داشته باش، آنها اگر تو نخواهی هیچ وقت نمی توانند ما را از هم جدا سازند.»
ویتا او را محکمتر در آغوش کشید و گفت: «برای دنیس یک نامه کوتاه بنویس، تنها به او بگو با من در مونت کارلو هستی، او نگرانت می شود. من هم قول می دهم برای نجات تو، برای آزاد کردن تو و خودم هر کاری از دستم بربیاید انجام دهم.»
«برای هارولد چه نوشته ای؟»
«حسادت!»
«من می خواهم بدانم، میتیا نامه را به من بده.»
ویتا عصبانی شد، ویولت را رها کرد و گفت: «تو به چه حقی به من دستور می دهی، من به هر کس دوست داشته باشم نامه می نویسم و هر چه دلم بخواهد می نویسم. تو چرا آزادی را از من می گیری؟»
ویولت گفت: «من معذرت می خواهم عزیزم. حق با توست ولی آنقدر دوستت دارم که می ترسم تو را از دست بدهم، هارولد همانطور که می گویی فقط دوست توست، ولی قبل از این شوهر تو بوده است، تو چهار سال با او زندگی کردی و با او خوابیدی، از او سه تا بچه به دنیا آوردی، به خاطر او به نامه های من جواب نمی دادی، به خاطر او با من سرد شدی، بعد از آن او به تو خیانت کرد در حالی که تو به او وفادار بودی، آن وقت بود که یاد دوست قدیمی ات افتادی و رابطه ما دوباره شروع شد، باز هم با اینکه بیشتر اوقات با هم بودیم، گاه گاهی صحنه هایی می دیدم که آرزو می کردم کاش می مردم و آنها را نمی دیدم، روزی به لانگ بارن آمده بودم و هارولد آنجا بود و شما را دیدم که آنچنان صمیمانه در باغ قدم می زدید که برای یک لحظه فکر کردم دست تو دور گردن او حلقه شده است، قسم می خورم که اگر آن صحنه ای که تصور کردم واقعیت داشت همانجا خودم را می کشتم. من خیلی تو را دوست دارم، من تو را فقط برای خودم می خواهم میتیا. من هیچ وقت تو را محدود نکردم، به یاد داری برایت نوشتم تو کسی هستی که نمی توان او را به یک عشق محدود کرد، هر کسی باید به اینکه معشوقه توست افتخار کند حتی اگر پس از مدتی دورش بیندازی و فراموش کنی و با آدمی تازه عوضش کنی. وقتی آن را می نوشتم دستانم می لرزید، از تصور اینکه روزی برسد که تو مرا دور بیندازی و یکی دیگر را جایگزین کنی مو بر بدنم راست می شود، ولی با این حال برایت نوشتم، همیشه فکر کرده ام نباید تو را دربند کنم، تو که باید آزادترین آدم در جهان باشی. چطور می توانم ببینم هارولد، هارولدی که حتی لیاقت آن را ندارد که چکمه های تو را بلیسد چنین بر تو نفوذ داشته باشد؟ تو، تو که همیشه در موردت به عنوان سرسخت ترین و سلطه جوترین آدمی که می شناسم فکر کرده بودم، تو در برابر او رام شدی، مرا رها کردی تا به او در پاریس بپیوندی، با اینکه می دانستم، یقین داشتم تو آن را نمی خواهی. تو هارولد را دوست داری، شاید بیشتر از من... ولی او لیاقت تو را ندارد.»
ویتا گفت: «تو حسود هستی لوشکا، من در مورد تو و دنیس حسادت نمی کنم، اگر اصرار داری نامه هارولد را بخوان، چیزی در آن نیست که بخواهم آن را از تو پنهان کنم. ولی عدم اعتماد به یکدیگر، حسادت بی مورد، خیلی بد است، دوستی ما را خراب می کند.»
ویولت که آرام شده بود اظهار داشت: «حق با توست میتیا ولی خود تو هم به وقت خودش خیلی حسود هستی، هر چه در من وجود دارد در تو هم وجود دارد.»
ویتا خندید و گفت: «برای دنیس نامه بنویس و بعد از آن حرفهای خیلی مهمی با تو دارم.»
ویولت قبول کرد. او نامه ای سرد و مختصر برای دنیس نوشت و آنرا بدون آنکه در پاکت بگذارد تحویل ویتا داد، ویتا بلافاصله آنرا خواند، ویولت لبخند زد و اظهار داشت: «اگر به من کاملا اعتماد داشتی آن را نمی خواندی.»
ویتا گفت: «من به تو ایمان دارم لوشکا، ولی ترسیدم در آن چیزی از رابطه مان گفته باشی که نباید الان بگویی.»
ویتا نامه ها را پست کرد، سپس نزد ویولت برگشت و اظهار داشت: «کتابمان تمام شد، جولیان جزیره ها را به دست می آورد و اوا و جولیان در آفروس با هم زندگی می کنند اما هیچوقت ازدواج نمی کنند چون اوا، اوای عجیب و سنت شکن من از رسم دیرین ازدواج نفرت دارد.» آنگاه کتابش را به ویولت داد. ویولت در حالی که آنرا ورق می زد گفت: «آنرا چاپ می کنی؟»
ویتا مصممانه پاسخ داد: «قطعا.»
ویولت پرسید: «در مورد طرح روی جلد چه فکر می کنی؟ هنوز با آن طرحی که سه ماه پیش به تو دادم مشکل داری؟» [تصویری که در بالا ملاحظه می کنید.]
ویتا جوابش را نداد. ویولت ادامه داد: «عزیزم، من خوب روی آن کار می کنم، نهایت تلاشم را می کنم که چیزی خوب از آن دربیاورم که شایستگی کتاب تو را داشته باشد. میتیا نگاه کن: درست شبیه جولیان است، قد بلندش و دولا راه رفتنش خیلی شبیه توست، دقیقا مثل تو، دولا راه رفتنش ناشی از سستی است و نه از تواضع. ببین آنها زیر یک تیر چراغ برق در پاریس هستند، جولیان می خواهد یک نخ سیگار روشن کند و اوا او را به عقب می کشد تا توجه اش را به چیزی دیگر جلب کند. نگاه کن زاویه های بدنشان چقدر متباین هستند، و وقار و تمرکز جولیان بلندبالا با آن دست و پاهای شل و ولش چقدر با خودسری و هوس اوا تناسب دارد، اوایی که از اینکه جولیان حتی جذب یک نخ سیگار هم شود منزجر است.»
ویتا خندید.
ویولت ناامیدانه گفت: «آن را دوست نداری؟»
ویتا پاسخ داد: «نه، دوستش دارم، طرح زیبایی است، ولی فکرش را بکن کتاب نوشته ویتا سکویل وست، طرح روی جلد از ویولت کپل، بعلاوه هم شخصیتهای کتاب و هم طرح روی جلد این همه شبیه اوا و جولیان واقعی هستند. مادرم خیلی عصبانی می شود.»
ویولت با خونسردی اظهار داشت: «مادر من هم خیلی عصبانی می شود ولی اشکالی ندارد، همین حالا هم اسم من و تو نقل محافل اشرافی های انگلستان است.» آنگاه کمی سکوت کرد و ادامه داد: «میتیا، به یاد داری اولین بار که با هم در آن مهمانی رقصیدیم؟ کسی باورش نمی شد ویتا سکویل وست رقص بلد باشد، آن وقت برایت مهم نبود در موردت چه بگویند، فقط به من فکر می کردی.»
ویتا شروع به نوازش موهای ویولت کرد، او پس از یک سکوت طولانی گفت: «آن وقت هنوز زیاد به تو دل نبسته بودم لوشکا، فکر می کردم شاید یک هوس زودگذر باشد، مثل رزاموند. تو می دانی زمانی چقدر دوستش داشتم.»
«بله می دانم.»
ویتا ادامه داد: «مدتی کوتاه طول کشید و بعد تمام شد، الان حتی به ندرت او را می بینم، ماهها می گذرد و برایم مهم نیست او کجاست، در چه حال است. اوایل رابطه مان فکر می کردم هم خودم، هم تو بعد از مدتی از این بازی خسته می شویم، من به خانواده ام برمی گردم تو هم جایی دیگر مشغول می شوی، فکر می کردم اگر خانواده ها ما را از هم جدا سازند زیاد مهم نیست، من می توانم بدون تو ادامه دهم. اولین تابستان را به یاد داری؟ بیشتر در سفر به سر بردیم، آن وقت روز به روز دلبستگی ام نسبت به تو ژرفای بیشتری پیدا می کرد و من خودم درک نمی کردم که در درون من، در قلب من چه در حال رخ دادن است، فکر نمی کردم روزی رابطه ام با تو چنین عمیق و طولانی شود. وقتی ازدواج کردی با خود گفتم دیگر تمامش می کنم، ولی نتوانستم. من تو را دوست دارم، خیلی متفاوت، از اول نباید تو را با رزاموند مقایسه می کردم، چون تو از همان آغاز برای من متفاوت بودی، وقتی تو را پیدا کردم شش سال بود که با رزاموند همبازی و همدرس بودم ولی تو اولین کسی بودی که او را دوست خود نامیدم اولین کسی که برایش شعر سرودم، اولین کسی که مرا به هیجان آورد.»
ویولت سرش را بر شانه ویتا قرار داد، ویتا او را بوسید و ادامه داد: «من نمی توانم مثل گذشته ها باشم در حالی که می دانم هر حرکت نابجا از طرف ما می تواند آینده ما را خراب کند. تو محبوب من هستی، ولی لزومی ندارد آن را همه جا اعلام کنم. فرض کن ما بخواهیم با هم زندگی کنیم، وقتی هنوز برای آن آمادگی نداریم نباید آن را به دیگران بگوییم، قدری پنهانکاری برای رسیدن به آنچه دوست داریم لازم است.»
ویولت چیزی نگفت، تنها ویتای محبوبش را بوسید.
ویتا بلند شد و اظهار داشت: «لوشکا، من امروز باید به دختردایی ام سر بزنم، آنجا زیاد نمی مانم، زود برمی گردم.»
ویولت گفت: «دختردایی ات را دوست دارم، حس می کنم او بیشتر از برادرانش که در پاریس زندگی می کنند کولی است.»
ویتا گفت: «کاش در انگلستان خویشاوندی مثل او داشتم.»
ویولت خندید و اظهار داشت: «همین که انگلستان توانسته دو آدم وحشی مثل من و تو آن هم در یک قرن پرورش دهد خودش خیلی عجیب است، بیشتر از آن از کشور متمدنی مثل انگلستان نمی توان انتظار داشت.»
ویتا خندید و گفت: «سافوی پاریس را فراموش نکن، او هم سومین یا بهتر بگویم اولین وحشی انگلستان در عصر ما بود.»
ویولت اظهار داشت: «اگر منظور تو رنه ویوین است باید بگویم او با ما تفاوت داشته، او وقتی بچه بود از انگلستان خارج شد...»
ویتا خندید، او را بوسید و بیرون رفت.
این داستان ادامه دارد...
ویتا و ویولت دوهفته بیشتر در پاریس نماندند و به مونت کارلو رفتند. همانطور که قبلا نوشتم مادر ویتا در مونت کارلو ویلایی داشت که باغی بزرگ آن را احاطه کرده بود، آنها به آن خانه رفتند و در آنجا مسکن گزیدند، جایی که برایشان یادآور خاطرات دو سفر دل انگیز بود.
چند روزی از آمدنشان به مونت کارلو می گذشت که ویتا به ویولت گفت: «لوشکا، فکر می کنم باید به آنها نامه بنویسیم، مادرم، هارولد و دنیس.»
ویولت با تعجب پرسید: «چرا باید این کار را بکنیم میتیا؟! تو اگر دوست داری برای هارولد نامه بنویس ولی من با دنیس کاری ندارم.»
ویتا خندید، نزدیکتر به او نشست و در حالی که موهایش را نوازش می کرد اظهار داشت: «آنها نباید فکر کنند ما فرار کرده ایم یا در جبهه مقابل آنها قرار داریم. ما باید با آنها دوستانه رفتار کنیم و اگر این کار را نکنیم آنها ما را از هم جدا می کنند.»
«ولی تو همیشه می گفتی فکر می کنی از نجابت به دور است که وقتی با من هستی به نامه های هارولد جواب دهی، به یاد ندارم هیچوقت این کار را کرده باشی به جز آن دوبار که با هم برای او نامه نوشتیم.»
ویتا گفت: «تو چقدر حسودی! من که نمی خواهم برای او نامه عاشقانه بنویسم.»
«من غیرتی هستم، وقتی غیرتی می شوم تمام شب را بیدار می مانم و قلبم به درد می آید. تو هم همیشه دوست داری مرا غیرتی کنی. دیگر برایم مهم نیست، هر طور دوست داری عمل کن، ولی من به دنیس نامه نمی دهم. من از ریاکاری متنفرم میتیا.»
ویتا بلند شد و به اتاق خودش رفت، او برای مادرش نامه ای طولانی و برای هارولد نامه ای کوتاه و خیلی سرد نوشت و برای هر دو توضیح داد که با ویولت در مونت کارلو به سر می برد. سپس نامه ها را در پاکت گذاشت و تمبر به آنها چسباند، اما قبل از پست کردن آنها به سراغ ویولت رفت.
«عزیزم برای دنیس نامه نوشتی؟»
«دلیلی ندارد برای او نامه بنویسم.»
«باید بنویسی، همانطور که من برای هارولد نوشته ام.»
ویولت مصمم بود: «حتی اگر تو بخواهی نمی نویسم.»
ویتا کنار او نشست و گفت: «به دنیس نامه بنویس، اگر ننویسی مجبور می شوم خودم به جای تو برایش نامه بنویسم. لوشکا، عزیزم، من دوست ندارم ما را از هم جدا سازند، من نمی خواهم رفت و آمدهای ما را محدود کنند.»
«میتیا ما باید با هم زندگی کنیم در پاریس دور از لندن و کنت، آنها هم باید آن را بپذیرند.»
ویتا چیزی نگفت، تنها او را در آغوش گرفت و گونه لطیف او را بوسید.
ویولت ادامه داد: «عزیزم، به زودی این روزها تمام می شود و تو به خانه ات برمی گردی، نزد هارولد و بچه هایت، و من، منی که تو را پنجاه بار بیشتر از زندگیم دوست دارم باید لحظه های تنهایی را مثل یک کابوس طولانی تحمل کنم.»
«بدتر از آن لوشکا، اگر برای همیشه ما را از هم جدا سازند، آن وقت چه خواهی کرد؟»
«میتیا، تو می توانی در برابر همه آنها بایستی و مقاومت کنی، تو آن قدرت را داری، من با تمام وجودم به آن ایمان دارم، شهامتش را نیز داشته باش، آنها اگر تو نخواهی هیچ وقت نمی توانند ما را از هم جدا سازند.»
ویتا او را محکمتر در آغوش کشید و گفت: «برای دنیس یک نامه کوتاه بنویس، تنها به او بگو با من در مونت کارلو هستی، او نگرانت می شود. من هم قول می دهم برای نجات تو، برای آزاد کردن تو و خودم هر کاری از دستم بربیاید انجام دهم.»
«برای هارولد چه نوشته ای؟»
«حسادت!»
«من می خواهم بدانم، میتیا نامه را به من بده.»
ویتا عصبانی شد، ویولت را رها کرد و گفت: «تو به چه حقی به من دستور می دهی، من به هر کس دوست داشته باشم نامه می نویسم و هر چه دلم بخواهد می نویسم. تو چرا آزادی را از من می گیری؟»
ویولت گفت: «من معذرت می خواهم عزیزم. حق با توست ولی آنقدر دوستت دارم که می ترسم تو را از دست بدهم، هارولد همانطور که می گویی فقط دوست توست، ولی قبل از این شوهر تو بوده است، تو چهار سال با او زندگی کردی و با او خوابیدی، از او سه تا بچه به دنیا آوردی، به خاطر او به نامه های من جواب نمی دادی، به خاطر او با من سرد شدی، بعد از آن او به تو خیانت کرد در حالی که تو به او وفادار بودی، آن وقت بود که یاد دوست قدیمی ات افتادی و رابطه ما دوباره شروع شد، باز هم با اینکه بیشتر اوقات با هم بودیم، گاه گاهی صحنه هایی می دیدم که آرزو می کردم کاش می مردم و آنها را نمی دیدم، روزی به لانگ بارن آمده بودم و هارولد آنجا بود و شما را دیدم که آنچنان صمیمانه در باغ قدم می زدید که برای یک لحظه فکر کردم دست تو دور گردن او حلقه شده است، قسم می خورم که اگر آن صحنه ای که تصور کردم واقعیت داشت همانجا خودم را می کشتم. من خیلی تو را دوست دارم، من تو را فقط برای خودم می خواهم میتیا. من هیچ وقت تو را محدود نکردم، به یاد داری برایت نوشتم تو کسی هستی که نمی توان او را به یک عشق محدود کرد، هر کسی باید به اینکه معشوقه توست افتخار کند حتی اگر پس از مدتی دورش بیندازی و فراموش کنی و با آدمی تازه عوضش کنی. وقتی آن را می نوشتم دستانم می لرزید، از تصور اینکه روزی برسد که تو مرا دور بیندازی و یکی دیگر را جایگزین کنی مو بر بدنم راست می شود، ولی با این حال برایت نوشتم، همیشه فکر کرده ام نباید تو را دربند کنم، تو که باید آزادترین آدم در جهان باشی. چطور می توانم ببینم هارولد، هارولدی که حتی لیاقت آن را ندارد که چکمه های تو را بلیسد چنین بر تو نفوذ داشته باشد؟ تو، تو که همیشه در موردت به عنوان سرسخت ترین و سلطه جوترین آدمی که می شناسم فکر کرده بودم، تو در برابر او رام شدی، مرا رها کردی تا به او در پاریس بپیوندی، با اینکه می دانستم، یقین داشتم تو آن را نمی خواهی. تو هارولد را دوست داری، شاید بیشتر از من... ولی او لیاقت تو را ندارد.»
ویتا گفت: «تو حسود هستی لوشکا، من در مورد تو و دنیس حسادت نمی کنم، اگر اصرار داری نامه هارولد را بخوان، چیزی در آن نیست که بخواهم آن را از تو پنهان کنم. ولی عدم اعتماد به یکدیگر، حسادت بی مورد، خیلی بد است، دوستی ما را خراب می کند.»
ویولت که آرام شده بود اظهار داشت: «حق با توست میتیا ولی خود تو هم به وقت خودش خیلی حسود هستی، هر چه در من وجود دارد در تو هم وجود دارد.»
ویتا خندید و گفت: «برای دنیس نامه بنویس و بعد از آن حرفهای خیلی مهمی با تو دارم.»
ویولت قبول کرد. او نامه ای سرد و مختصر برای دنیس نوشت و آنرا بدون آنکه در پاکت بگذارد تحویل ویتا داد، ویتا بلافاصله آنرا خواند، ویولت لبخند زد و اظهار داشت: «اگر به من کاملا اعتماد داشتی آن را نمی خواندی.»
ویتا گفت: «من به تو ایمان دارم لوشکا، ولی ترسیدم در آن چیزی از رابطه مان گفته باشی که نباید الان بگویی.»
ویتا نامه ها را پست کرد، سپس نزد ویولت برگشت و اظهار داشت: «کتابمان تمام شد، جولیان جزیره ها را به دست می آورد و اوا و جولیان در آفروس با هم زندگی می کنند اما هیچوقت ازدواج نمی کنند چون اوا، اوای عجیب و سنت شکن من از رسم دیرین ازدواج نفرت دارد.» آنگاه کتابش را به ویولت داد. ویولت در حالی که آنرا ورق می زد گفت: «آنرا چاپ می کنی؟»
ویتا مصممانه پاسخ داد: «قطعا.»
ویولت پرسید: «در مورد طرح روی جلد چه فکر می کنی؟ هنوز با آن طرحی که سه ماه پیش به تو دادم مشکل داری؟» [تصویری که در بالا ملاحظه می کنید.]
ویتا جوابش را نداد. ویولت ادامه داد: «عزیزم، من خوب روی آن کار می کنم، نهایت تلاشم را می کنم که چیزی خوب از آن دربیاورم که شایستگی کتاب تو را داشته باشد. میتیا نگاه کن: درست شبیه جولیان است، قد بلندش و دولا راه رفتنش خیلی شبیه توست، دقیقا مثل تو، دولا راه رفتنش ناشی از سستی است و نه از تواضع. ببین آنها زیر یک تیر چراغ برق در پاریس هستند، جولیان می خواهد یک نخ سیگار روشن کند و اوا او را به عقب می کشد تا توجه اش را به چیزی دیگر جلب کند. نگاه کن زاویه های بدنشان چقدر متباین هستند، و وقار و تمرکز جولیان بلندبالا با آن دست و پاهای شل و ولش چقدر با خودسری و هوس اوا تناسب دارد، اوایی که از اینکه جولیان حتی جذب یک نخ سیگار هم شود منزجر است.»
ویتا خندید.
ویولت ناامیدانه گفت: «آن را دوست نداری؟»
ویتا پاسخ داد: «نه، دوستش دارم، طرح زیبایی است، ولی فکرش را بکن کتاب نوشته ویتا سکویل وست، طرح روی جلد از ویولت کپل، بعلاوه هم شخصیتهای کتاب و هم طرح روی جلد این همه شبیه اوا و جولیان واقعی هستند. مادرم خیلی عصبانی می شود.»
ویولت با خونسردی اظهار داشت: «مادر من هم خیلی عصبانی می شود ولی اشکالی ندارد، همین حالا هم اسم من و تو نقل محافل اشرافی های انگلستان است.» آنگاه کمی سکوت کرد و ادامه داد: «میتیا، به یاد داری اولین بار که با هم در آن مهمانی رقصیدیم؟ کسی باورش نمی شد ویتا سکویل وست رقص بلد باشد، آن وقت برایت مهم نبود در موردت چه بگویند، فقط به من فکر می کردی.»
ویتا شروع به نوازش موهای ویولت کرد، او پس از یک سکوت طولانی گفت: «آن وقت هنوز زیاد به تو دل نبسته بودم لوشکا، فکر می کردم شاید یک هوس زودگذر باشد، مثل رزاموند. تو می دانی زمانی چقدر دوستش داشتم.»
«بله می دانم.»
ویتا ادامه داد: «مدتی کوتاه طول کشید و بعد تمام شد، الان حتی به ندرت او را می بینم، ماهها می گذرد و برایم مهم نیست او کجاست، در چه حال است. اوایل رابطه مان فکر می کردم هم خودم، هم تو بعد از مدتی از این بازی خسته می شویم، من به خانواده ام برمی گردم تو هم جایی دیگر مشغول می شوی، فکر می کردم اگر خانواده ها ما را از هم جدا سازند زیاد مهم نیست، من می توانم بدون تو ادامه دهم. اولین تابستان را به یاد داری؟ بیشتر در سفر به سر بردیم، آن وقت روز به روز دلبستگی ام نسبت به تو ژرفای بیشتری پیدا می کرد و من خودم درک نمی کردم که در درون من، در قلب من چه در حال رخ دادن است، فکر نمی کردم روزی رابطه ام با تو چنین عمیق و طولانی شود. وقتی ازدواج کردی با خود گفتم دیگر تمامش می کنم، ولی نتوانستم. من تو را دوست دارم، خیلی متفاوت، از اول نباید تو را با رزاموند مقایسه می کردم، چون تو از همان آغاز برای من متفاوت بودی، وقتی تو را پیدا کردم شش سال بود که با رزاموند همبازی و همدرس بودم ولی تو اولین کسی بودی که او را دوست خود نامیدم اولین کسی که برایش شعر سرودم، اولین کسی که مرا به هیجان آورد.»
ویولت سرش را بر شانه ویتا قرار داد، ویتا او را بوسید و ادامه داد: «من نمی توانم مثل گذشته ها باشم در حالی که می دانم هر حرکت نابجا از طرف ما می تواند آینده ما را خراب کند. تو محبوب من هستی، ولی لزومی ندارد آن را همه جا اعلام کنم. فرض کن ما بخواهیم با هم زندگی کنیم، وقتی هنوز برای آن آمادگی نداریم نباید آن را به دیگران بگوییم، قدری پنهانکاری برای رسیدن به آنچه دوست داریم لازم است.»
ویولت چیزی نگفت، تنها ویتای محبوبش را بوسید.
ویتا بلند شد و اظهار داشت: «لوشکا، من امروز باید به دختردایی ام سر بزنم، آنجا زیاد نمی مانم، زود برمی گردم.»
ویولت گفت: «دختردایی ات را دوست دارم، حس می کنم او بیشتر از برادرانش که در پاریس زندگی می کنند کولی است.»
ویتا گفت: «کاش در انگلستان خویشاوندی مثل او داشتم.»
ویولت خندید و اظهار داشت: «همین که انگلستان توانسته دو آدم وحشی مثل من و تو آن هم در یک قرن پرورش دهد خودش خیلی عجیب است، بیشتر از آن از کشور متمدنی مثل انگلستان نمی توان انتظار داشت.»
ویتا خندید و گفت: «سافوی پاریس را فراموش نکن، او هم سومین یا بهتر بگویم اولین وحشی انگلستان در عصر ما بود.»
ویولت اظهار داشت: «اگر منظور تو رنه ویوین است باید بگویم او با ما تفاوت داشته، او وقتی بچه بود از انگلستان خارج شد...»
ویتا خندید، او را بوسید و بیرون رفت.
این داستان ادامه دارد...
شرح تصویر: جولیان و اوا. اثر ویولت کپل ترفیوسیز. سپتامبر 1919
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر