
به قلم ویتا عثمانی
طولانی ترین نامه عاشقانه ویتا برای ویولت
قبل از این چند بار به کتابی که ویتا با کمک ویولت در مورد رابطه عاشقانه شان می نوشت اشاره کردم، آنها وقتی در مونت کارلو بودند آن را به پایان رساندند. کتاب شامل سه بخش است: جولیان، اوا، آفروس.
چهار سال پیش بخشهایی از این کتاب را ترجمه کردم، و از آنجا که نامه های عاشقانه ویتا از بین رفته اند و در کنار نامه های ویولت نمی توانستم آنها را ذکر کنم، دوست دارم در عوض قطعه ای از بخش آفروس کتاب را در اینجا نقل کنم:
غزل روزهای اولیه عشق ورزی آنها، واضح، پاک و شیرین برفراز بهارخوابهای آفروس صفیر زد.پیرامون آنها همراه با جوانی آنها قدم به درون توطئه ای سرورآمیز نهاد. در میان آسمان آرام و دریا، جزیره با درخشندگی آرمیده بود؛ گویی آزادانه معلق بود، بسان یک رنگین کمان، رنگین و با افسون انزوایش، مسحور. حبابهای آشنا که در اطراف تخته سنگهای همیشگی شکسته می شدند، با حاشیه قیطانی سپیده دم به وسعت قلمرویی سحرآمیز معنا می یافتند. خلوت و زیبایی، ماورای تمام رؤیاهای عاشقان به آنها ارزانی شده بود. آنها اطمینان حاصل کرده بودند که هیچ مزاحمی نمی تواند آشفته شان سازد –چنین مزاحمانی نگه داشته می شدند تا در نبردی نیرومند و صریح مغلوب گردند- هیچ مزاحمی از دنیای بیرونی مگر آنها که به مدد بالها از راه می رسیدند، در حالی که به سرعت از آسمان فرود می آمدند، برای لحظه ای بر جزیره، آن جایگاه غیر مداوم در آغوش دریا، درنگ می کردند و دوباره با بانگ و خروشهای بی قرار به پرواز در می آمدند. پرندگان دریا تنها آشوبگران آرامش و صفای آنها بودند. در سایه درختان زیتون یا سایه کاج ها و صنوبرهای کوتاه قامت، کاجها و صنوبرهایی که مخروطهای کوچکشان بسان گلوله های سیاه رنگ مخملین با نقش و نگارهای شفاف شاخه ها همچون تزئینات سنگی پنجره های گوتیک، در مقابل آسمان آویزان بودند، آنها با تنبلی دراز می کشیدند، در حالی که مرغان نوروزی را نظاره می کردند و ابرهای کوچک سپیدفام که تقریبا همیشه آسمان نیلگون بواسطه آنها منقش بود. سکنه جزیره در هماهنگی با طبیعت، همچون درختان، صخره ها و تخته سنگها یا رمه های سرگردان گوسفندان و گله های بزغاله ها، درآمیخته بودند. اوا و جولیان با حس کنجکاوی و حیرت مواجه نمی شدند، تنها با رضایت و سکوت روبرو بودند. روز به روز همانطور که آنها از جاده دهکده عبور می کردند که در مسیرهای مال رو سرگردان گردند تا آنگاه که به درون آفروس درآیند، با لبخندها، دعا و صمیمیتی مواجه می شدند که بسان سایه درختان و آوای دلنشین ریزش آب، مسلم و تسلی بخش بود؛ و هر شب، هنگامی که آنها تنها با هم در سرایشان مسکن می گزیدند، سرایی تاریک که با ستارگان مسقف بود، منزلی آرام و خاموش که آوایی مگر صدای حرکت مواج فواره سکوت آن را درهم نمی شکست، آنها می توانستند باور کنند که با دستانی نامرئی مواظبت می شوند، در جزیره، جایی که با اختیار مطلق و قدرت منفرد حکمفرمایی می کردند.
آنها خودشان را تسلیم عشق ورزی افسانه ای نمودند. جولیان به راستی اما مردد می کوشید، ولی اوا با تمام توانایی ذاتی اش، با حق شناسی، نخیر، پرسروصدا به پیش می راند، در حالی که بابت شکیبایی اش، طلب پاداش می نمود و خواستار حقوقش بود. او از به کنار افکندن قیدها و موانعی به وجد می آمد که اگرچه مصممانه آنها را تا جایی که امکان داشت تجاهل می کرد، همواره او را با حضور پنهانشان آزرده می ساختند. سرانجام او توانسته بود عقیده اش در زیستن به خاطر و به جانب محبوب در دنیایی از زیبایی، جایی که مادیات اجازه ورود نداشتند را به کمال برساند. در چنین رؤیایی، چنین خلسه ای از انفراد، آنها به طرزی حیرت انگیز در چشمان یکدیگر، قهرمان بودند. اوا تمام حوزه تفاوت، شگفتی و یکتایی اش را بر جولیان آشکار ساخت. با وجود تمام صمیمیت آنها به معنای انسانی، بعضی اوقات جولیان با وحشتی نشاط انگیز به این احساس دست می یافت که دارد در مجاورت یک پریزاد زندگی می کند، آفریده ای که به طور تصادفی از مستوایی دیگر سرگردان شده است. اخلاقیات ناچیز و عطوفت و محبت نوع بشر برای اوا هیچ معنایی در بر نداشت. آنها به طور پیوسته با زبانه آتش ویرانگر آرمانهای خود او می سوختند. حال جولیان به صورتی انکارناپذیر درک می کرد که اوا تمام عمرش را بی هیچ تماسی مگر تماس ظاهری با محیط اطرافش زیسته است.
شهوت پرستی اوا که حتی در گزینش هنرهایی که او دوست می داشت خودش را فاش می ساخت، نشانی از شایستگی او برای اشتیاق شدید انسانی را ظاهر می ساخت. جولیان غریزه اوا را ملاحظه کرده بود که خود را برای لذت او می آراست؛ جولیان بر تزکیه و تهذیب مشکل پسند و نکته گیری مغرورانه ای آگاهی یافته بود که اوا با آنها، بدن خودش را محاصره می کرد. جولیان به غریزه پیشرفته تر اوا این نشان شایستگی را داده بود که سلوک عاشقانه آنها را به هنری زیبا، لطیف و ناب بدل سازد. اوا ارج و بهای مدارا و خودداری اش، گریز و تجاهلش، و ارزش بی پروایی تند و غیرمنتظره اش را به جولیان آموخته بود. جولیان هرگز کشف نکرد، و از آنجا که کمتر از اوا، اپیکوری و خوشگذران نبود، هیچوقت جستجو نکرد که دریابد اصول اخلاقی اوا تا کجا جبلی و ناخودآگاه یا تا کجا تعمدی و سنجیده هستند. هر دو آنها به آرامی و سکوت، مستوری قدری ناچیز راز و معما را برای ملایم ساختن تندی خودآشکارسازی شان محترم می شمردند.
جولیان شهامت آنرا نداشت که از صداقت و راستی ناخویشتن دار یاری بطلبد تا ارزشها را میان پیوستگی جسمانی و نزدیکی روحی آنها تقسیم کند.
این چه بود، این قید و زنجیر شهوت؟ آنقدر مادی و جسمانی، باز هم آنقدر الزام آور، آنقدر اجباری، گویی می رفت تا تقریبا یک پیوند و ایجاب روحانی شود، و نه تنها یک نیاز جسمانی؟ آنقدر ناپایدار و باز هم آنقدر عودکننده؟ بسان یک شعله خاموش می گشت تا دوباره زنده شود؟ آنچنان بی اهمیت، آنچنان وقیحانه پیش پا افتاده، ولی در عین حال صمیمیتی چنان دقیق، محکم، کمیاب و تحریردار را بوجود می آورد؟ آن جادویی که در اوقات تابش آفتاب دستهای آنها را بسان پروانه هایی که دسته جمعی بال و پر می زنند به سوی هم می کشید ودر ساعات شب، رها از سلطه و تسلیم آنها را به هم پیوند می داد؟ آن افسونی که آن پرورش محتاط، فردی و موروثی را کنار می زد و غروری را با غروری دیگر جایگزین می کرد؟ آن راز دونفره منحصر به فرد؟ آن جریان آنها را با چنان نیروی کیهانی با هم لگدمال می کرد که در حصار چنبره جوهر شکننده و فانی بشری، تندباد قانونی سنگدل از طبیعت، خشم آلود هجوم می آورد؟آنها نسبت به یکدیگر هیچ شفقتی نداشتند. مقصود آنگونه شفقتی است که ممکن بود در رابطه ای بخزد که آنها در آن همدستی می کردند در فنا شدن، با گزینش سکونت در هوای پاک و پرمایه قلل کوهستان، با اجتناب از سهولت وادی ها. خشونت و جور هرگز خیلی دور، خارج از رؤیت نبود. آنها با مناعت و سرافرازی عشق می ورزیدند، با شعله ای از شور عشق که هر چیزی را جز آن اصل جبلی لاینفک عشق، آن اشتیاق و هیجان شدید آرمانی را از عشقشان می زدود.
جولیان در حالی که دستانش را دراز می کرد و انگشتانش را در گیسوان لطیف اوا فرو می برد تا آنها را در نرمی آن گیسوان تعمید دهد، اظهار داشت: «من با یک مائناد زندگی می کنم.»از پناهگاه ناهموار قصبها و بوریا، که آن موقع آنها در آنجا در میان تاکستانهایی با ردیف بهارخوابها وقت گذرانی می کردند، گلبندهای درختان مو و برگهای پهن به رنگهای زرد و قرمز روشن، زیبایی، فریبندگی و ظرافت هماهنگ اوا را همچون الماسی مشعشع در برابر آفتاب قاب می گرفتند. سایه های قشنگ ملیله دوزی تاکها، زمین را منقش می نمود و مارمولکهای چابک بر حصارهای ناهموار بهارخواب، به سرعت در تکاپو بودند.
جولیان در حالی که افکارش را دنبال می کرد، گفت:
«تو هیچوقت آرزوی دیگر زنان را در سر نداری... ثبات؟ خانه ای مشترک با من؟ هیچگاه به چنین خواسته ای اشاره نکرده ای؟»
اوا پاسخ داد: «پابندها، من همیشه از دارایی و ثروت بیزار بوده ام.»
جولیان برای مدتی طولانی در او دقیق شد، در حالی که به او می اندیشید، با گیسوانش بازی می کرد، انگشتانش را در انبوه موجدار آن می گنجاند، گونه اش را بر لطافت نازک و شیرین گونه او قرار می داد و می خندید.
سپس اظهار داشت: «پریزاد من، حوری بسیار زیبای من.»
اوا آرام دراز کشیده بود، دستانش را پشت سرش حلقه کرده و نگاهش به جولیان بود، آنگاه که جولیان ادامه داد تا جملات بی ربط و گسسته اش را بر زبان آورد.
«اوای هراکلئون کجاست؟ نقابی که تو پوشیده بودی! من تنها بر پوچی ناچیز تو اصرار می کردم و تو بخاطر غرورت هیچ دفاعی نمی کردی. والاترین مباهات مستتر! پاکدامنی و نجابت افسانه ای ذهن! روح معتبر و دست نخورده، نزد همه همین است. مصون، هتک حرمت نشدنی. کمیاب ترین و لطیفترین خودداری! فراتر و منزه تر از عوامیت، پستی و وحشیگری انبوه مردم! اوای من...»
او دوباره شروع کرد:
«آنقدر کمیاب، آنقدر استثنایی، آنقدر لطیف، آنقدر پاکدامن، آنقدر بی آلایش به من تعلق دارد. ماورای آرزوهای فناپذیر. تو به همه رخصت دادی در مورد تو بد قضاوت کنند، خود من هم شامل می شوم. تو لبخند زدی، نه حتی با دقت و توجه، مبادا تو را لو دهد، و هیچ نگفتی. تو خودت را کنار کشیدی. تو زندگی ظاهری ات را به کمال رساندی. آن مشرب بابصیرت، آن شوخ طبعی عمیق... نمی توانستم فکر کنم تو سطحی و کم مایه هستی –و نه همه آن تظاهر و خودنمایی تو می توانست راز و معمای تو را پنهان دارد- ولی ممکن است من بخشوده شوم، من گمان می کردم تو در هر چیزی مگر شیطنت، شرارت و بدجنسی، سطحی و کم مایه هستی. من برای تو پیش بینی کردم» -او خندید و ادامه داد- «حرفه مهمی به عنوان یک ویرانگر مردان. یک فاحشه بزرگ. اما در عوض تو را یک عاشق بزرگ و بسیار خوب یافتم. یک عاشق بزرگ.»
اوا گفت: «اگر هم بدجنس و شیطان باشم، عشق من در برابر تو از بدجنسی و شیطنت فراتر می رود؛ آن جلوی هر گناه و تقصیری را می گیرد.»
جولیان برای لحظه ای صورتش را میان دستانش قرار داد.
«من به تو ایمان دارم، من این را می دانم.»
اوا در حالیکه راست می نشست و موهایش را از چشمانش کنار می زد اظهار داشت: «من شیوه دیگری برای عشق ورزی نمی شناسم،» او ادامه داد: «من بی ریا و وفادار هستم. این عشقی خودپسند است. من برای تو جان می دهم، با خوشحالی، از روی میل، بدون ذره ای تأمل، ولی ادعایی را که نسبت به تو دارم برای هیچکس و هیچ چیز قربانی نخواهم کرد. همه آن افراطی است. من مطالبات هنگفتی دارم. من بایستی تو را دربست برای خودم داشته باشم.»
جولیان سربه سر او گذاشت:
«تو ازدواج با مرا قبول نکردی.»
اوا جدی بود.
«آزادی، جولیان! رمانس! دنیا پیش روی ماست تا موافق میل در آن سرگردان شویم؛ نمایشگاه هایی تا در آنها پایکوبی کنیم، مردمان ناشناسی که مصاحبشان شویم، تا لبخند را در چشمان آنها نظاره کنیم و "عاشقان" آزاده و بامدارایی که بر لبهایشان پرورده می شوند. تا پوزه آداب دانی را به خاک بمالیم، تا کرسی ای که بر آن جلوس کرده را برباییم! چه کسی از آنها با تمام آن حواس پنجگانه شان خواهد توانست اسب تندرو خدایی را به ارابه چاپار افسار کند؟»
به نظر جولیان آمد که اوا با تشعشع و پرتویی باطنی و فرامادی منور شده است، نوری که از چشمانش می تابید و حقا باشکوه و پرمایه در تبسمش مشتعل و سرخ فام بود.
او اظهار داشت:
«ولگرد! آیا زندگی یک کارناوال طولانی است؟»
«و یک صداقت و راستکاری طولانی. من ترا پیش روی جهان از آن خود خواهم دانست و نارضایتی آن را طلب خواهم کرد. من ترا آزاد خواهم کرد... نه، وقتی از من خسته شدی ترا ترک خواهم کرد. من بالهای طلایی عشق را نخواهم چید. ترا با پیمانها نخواهم رنجاند، که ترا تهدید به نقض عهد نمایم، به زور از تو سوگندی بستانم که هر دو باید بدانیم تنها ادا شده تا شکسته شود. ما آن را برای میانسالی باقی خواهیم گذاشت. میانسالی... به من گفته شده چنین چیزی وجود دارد؟ بعضی اوقات فربه است، بعضی اوقات رنگ پریده، یقینا همواره مایه افسردگی است! ممکن است معقول، کامیاب و خشنود باشد. بعضی اوقات، به من گفته شده حتی عشق می ورزد. ما جوان هستیم. جوانی!» در اینجا صدایش را پایین آورد، «بالدار، آسمانی، خدایی و مقدس.»
وقتی جولیان در مورد جزیره ها با اوا صحبت می کرد، او گوش فرا نمی داد، اگرچه جرأت نمی کرد جلوی جولیان را بگیرد. جولیان صحبت می کرد، می کوشید او را علاقمند سازد، تلاش می کرد تا در او اشتیاق و هواخواهی برانگیزد. جولیان در حال گفتگو همواره چشمانش را به دریا می دوخت چون غریزه ای غامض به او هشدار می داد نگاهش را به سوی رخساره اوا منحرف نکند؛ گاهی اوقات آنها در میان تاکها بودند، تاکهایی که در سرخی برنزی و کهربایی ماه سپتامبرشان به شرابی می مانستند که از ثمره آنها روان بود، و از آنجا دریا سوسو می زد، زمخت و بیرحمانه آبی در میان آن برگهای پرتب و تاب، دریا که به درون حصارهای هموار صدفی تموج داشت؛ بعضی وقتها آنها بر صخره های سطوح پایینی بودند، در یک روز بادخیزتر، وقتی که طره های سپید از خیزابها بالا می جهیدند و حبابهای ریز با شدتی قیطانی در برابر جزیره بر کناره کم ژرفای سبزرنگ درهم می شکستند؛ و گاهی وقتها پس از هوای گرگ و میش غروب، آنها به بالای بهارخوابهای زیتونی می رفتند زیر نور ماه که از میان درختان در دنیایی بطور غریب خاکستری و نقره ای بالا می رفت، دنیایی بطور غریب و متباین بی نصیب از رنگ. جولیان همچنانکه بر زمین دراز کشیده بود، سخن می گفت در حالیکه دستانش سخت به خاک آفروس فشار وارد می کرد. تماس با آن به جولیان شهامتی می بخشید که به آن نیاز داشت... او سرسخت و خودسرانه سخن می گفت؛ در نخستین هفته با آتش الهام، پس از آن با استقامت وفاداری. این سخنگویی های تک نفره همیشه به یک نحو به پایان می رسید. جولیان نگاهش را از دریا به رخساره اوا می دوخت، سخنش را از وسط متوقف می ساخت و بطور غیرمنتظره به سوی اوا می شتافت و گیسوان او، گلوی او و دهان او را هدف بوسه هایش قرار می داد. آنگاه اوا مسرورانه و با خوشگذرانی بسوی او برمی گشت، و در میان بازوان او انعطاف می یافت و بزودی زیبایی و ظرافت گفتار زمزمه گر او، جولیان را دوباره افسون می کرد، تا وقتی که برفراز لبهای اوا، منازعه آفروس را به دست فراموشی می سپرد.
این داستان ادامه دارد...
طولانی ترین نامه عاشقانه ویتا برای ویولت
قبل از این چند بار به کتابی که ویتا با کمک ویولت در مورد رابطه عاشقانه شان می نوشت اشاره کردم، آنها وقتی در مونت کارلو بودند آن را به پایان رساندند. کتاب شامل سه بخش است: جولیان، اوا، آفروس.
چهار سال پیش بخشهایی از این کتاب را ترجمه کردم، و از آنجا که نامه های عاشقانه ویتا از بین رفته اند و در کنار نامه های ویولت نمی توانستم آنها را ذکر کنم، دوست دارم در عوض قطعه ای از بخش آفروس کتاب را در اینجا نقل کنم:
غزل روزهای اولیه عشق ورزی آنها، واضح، پاک و شیرین برفراز بهارخوابهای آفروس صفیر زد.پیرامون آنها همراه با جوانی آنها قدم به درون توطئه ای سرورآمیز نهاد. در میان آسمان آرام و دریا، جزیره با درخشندگی آرمیده بود؛ گویی آزادانه معلق بود، بسان یک رنگین کمان، رنگین و با افسون انزوایش، مسحور. حبابهای آشنا که در اطراف تخته سنگهای همیشگی شکسته می شدند، با حاشیه قیطانی سپیده دم به وسعت قلمرویی سحرآمیز معنا می یافتند. خلوت و زیبایی، ماورای تمام رؤیاهای عاشقان به آنها ارزانی شده بود. آنها اطمینان حاصل کرده بودند که هیچ مزاحمی نمی تواند آشفته شان سازد –چنین مزاحمانی نگه داشته می شدند تا در نبردی نیرومند و صریح مغلوب گردند- هیچ مزاحمی از دنیای بیرونی مگر آنها که به مدد بالها از راه می رسیدند، در حالی که به سرعت از آسمان فرود می آمدند، برای لحظه ای بر جزیره، آن جایگاه غیر مداوم در آغوش دریا، درنگ می کردند و دوباره با بانگ و خروشهای بی قرار به پرواز در می آمدند. پرندگان دریا تنها آشوبگران آرامش و صفای آنها بودند. در سایه درختان زیتون یا سایه کاج ها و صنوبرهای کوتاه قامت، کاجها و صنوبرهایی که مخروطهای کوچکشان بسان گلوله های سیاه رنگ مخملین با نقش و نگارهای شفاف شاخه ها همچون تزئینات سنگی پنجره های گوتیک، در مقابل آسمان آویزان بودند، آنها با تنبلی دراز می کشیدند، در حالی که مرغان نوروزی را نظاره می کردند و ابرهای کوچک سپیدفام که تقریبا همیشه آسمان نیلگون بواسطه آنها منقش بود. سکنه جزیره در هماهنگی با طبیعت، همچون درختان، صخره ها و تخته سنگها یا رمه های سرگردان گوسفندان و گله های بزغاله ها، درآمیخته بودند. اوا و جولیان با حس کنجکاوی و حیرت مواجه نمی شدند، تنها با رضایت و سکوت روبرو بودند. روز به روز همانطور که آنها از جاده دهکده عبور می کردند که در مسیرهای مال رو سرگردان گردند تا آنگاه که به درون آفروس درآیند، با لبخندها، دعا و صمیمیتی مواجه می شدند که بسان سایه درختان و آوای دلنشین ریزش آب، مسلم و تسلی بخش بود؛ و هر شب، هنگامی که آنها تنها با هم در سرایشان مسکن می گزیدند، سرایی تاریک که با ستارگان مسقف بود، منزلی آرام و خاموش که آوایی مگر صدای حرکت مواج فواره سکوت آن را درهم نمی شکست، آنها می توانستند باور کنند که با دستانی نامرئی مواظبت می شوند، در جزیره، جایی که با اختیار مطلق و قدرت منفرد حکمفرمایی می کردند.
آنها خودشان را تسلیم عشق ورزی افسانه ای نمودند. جولیان به راستی اما مردد می کوشید، ولی اوا با تمام توانایی ذاتی اش، با حق شناسی، نخیر، پرسروصدا به پیش می راند، در حالی که بابت شکیبایی اش، طلب پاداش می نمود و خواستار حقوقش بود. او از به کنار افکندن قیدها و موانعی به وجد می آمد که اگرچه مصممانه آنها را تا جایی که امکان داشت تجاهل می کرد، همواره او را با حضور پنهانشان آزرده می ساختند. سرانجام او توانسته بود عقیده اش در زیستن به خاطر و به جانب محبوب در دنیایی از زیبایی، جایی که مادیات اجازه ورود نداشتند را به کمال برساند. در چنین رؤیایی، چنین خلسه ای از انفراد، آنها به طرزی حیرت انگیز در چشمان یکدیگر، قهرمان بودند. اوا تمام حوزه تفاوت، شگفتی و یکتایی اش را بر جولیان آشکار ساخت. با وجود تمام صمیمیت آنها به معنای انسانی، بعضی اوقات جولیان با وحشتی نشاط انگیز به این احساس دست می یافت که دارد در مجاورت یک پریزاد زندگی می کند، آفریده ای که به طور تصادفی از مستوایی دیگر سرگردان شده است. اخلاقیات ناچیز و عطوفت و محبت نوع بشر برای اوا هیچ معنایی در بر نداشت. آنها به طور پیوسته با زبانه آتش ویرانگر آرمانهای خود او می سوختند. حال جولیان به صورتی انکارناپذیر درک می کرد که اوا تمام عمرش را بی هیچ تماسی مگر تماس ظاهری با محیط اطرافش زیسته است.
شهوت پرستی اوا که حتی در گزینش هنرهایی که او دوست می داشت خودش را فاش می ساخت، نشانی از شایستگی او برای اشتیاق شدید انسانی را ظاهر می ساخت. جولیان غریزه اوا را ملاحظه کرده بود که خود را برای لذت او می آراست؛ جولیان بر تزکیه و تهذیب مشکل پسند و نکته گیری مغرورانه ای آگاهی یافته بود که اوا با آنها، بدن خودش را محاصره می کرد. جولیان به غریزه پیشرفته تر اوا این نشان شایستگی را داده بود که سلوک عاشقانه آنها را به هنری زیبا، لطیف و ناب بدل سازد. اوا ارج و بهای مدارا و خودداری اش، گریز و تجاهلش، و ارزش بی پروایی تند و غیرمنتظره اش را به جولیان آموخته بود. جولیان هرگز کشف نکرد، و از آنجا که کمتر از اوا، اپیکوری و خوشگذران نبود، هیچوقت جستجو نکرد که دریابد اصول اخلاقی اوا تا کجا جبلی و ناخودآگاه یا تا کجا تعمدی و سنجیده هستند. هر دو آنها به آرامی و سکوت، مستوری قدری ناچیز راز و معما را برای ملایم ساختن تندی خودآشکارسازی شان محترم می شمردند.
جولیان شهامت آنرا نداشت که از صداقت و راستی ناخویشتن دار یاری بطلبد تا ارزشها را میان پیوستگی جسمانی و نزدیکی روحی آنها تقسیم کند.
این چه بود، این قید و زنجیر شهوت؟ آنقدر مادی و جسمانی، باز هم آنقدر الزام آور، آنقدر اجباری، گویی می رفت تا تقریبا یک پیوند و ایجاب روحانی شود، و نه تنها یک نیاز جسمانی؟ آنقدر ناپایدار و باز هم آنقدر عودکننده؟ بسان یک شعله خاموش می گشت تا دوباره زنده شود؟ آنچنان بی اهمیت، آنچنان وقیحانه پیش پا افتاده، ولی در عین حال صمیمیتی چنان دقیق، محکم، کمیاب و تحریردار را بوجود می آورد؟ آن جادویی که در اوقات تابش آفتاب دستهای آنها را بسان پروانه هایی که دسته جمعی بال و پر می زنند به سوی هم می کشید ودر ساعات شب، رها از سلطه و تسلیم آنها را به هم پیوند می داد؟ آن افسونی که آن پرورش محتاط، فردی و موروثی را کنار می زد و غروری را با غروری دیگر جایگزین می کرد؟ آن راز دونفره منحصر به فرد؟ آن جریان آنها را با چنان نیروی کیهانی با هم لگدمال می کرد که در حصار چنبره جوهر شکننده و فانی بشری، تندباد قانونی سنگدل از طبیعت، خشم آلود هجوم می آورد؟آنها نسبت به یکدیگر هیچ شفقتی نداشتند. مقصود آنگونه شفقتی است که ممکن بود در رابطه ای بخزد که آنها در آن همدستی می کردند در فنا شدن، با گزینش سکونت در هوای پاک و پرمایه قلل کوهستان، با اجتناب از سهولت وادی ها. خشونت و جور هرگز خیلی دور، خارج از رؤیت نبود. آنها با مناعت و سرافرازی عشق می ورزیدند، با شعله ای از شور عشق که هر چیزی را جز آن اصل جبلی لاینفک عشق، آن اشتیاق و هیجان شدید آرمانی را از عشقشان می زدود.
جولیان در حالی که دستانش را دراز می کرد و انگشتانش را در گیسوان لطیف اوا فرو می برد تا آنها را در نرمی آن گیسوان تعمید دهد، اظهار داشت: «من با یک مائناد زندگی می کنم.»از پناهگاه ناهموار قصبها و بوریا، که آن موقع آنها در آنجا در میان تاکستانهایی با ردیف بهارخوابها وقت گذرانی می کردند، گلبندهای درختان مو و برگهای پهن به رنگهای زرد و قرمز روشن، زیبایی، فریبندگی و ظرافت هماهنگ اوا را همچون الماسی مشعشع در برابر آفتاب قاب می گرفتند. سایه های قشنگ ملیله دوزی تاکها، زمین را منقش می نمود و مارمولکهای چابک بر حصارهای ناهموار بهارخواب، به سرعت در تکاپو بودند.
جولیان در حالی که افکارش را دنبال می کرد، گفت:
«تو هیچوقت آرزوی دیگر زنان را در سر نداری... ثبات؟ خانه ای مشترک با من؟ هیچگاه به چنین خواسته ای اشاره نکرده ای؟»
اوا پاسخ داد: «پابندها، من همیشه از دارایی و ثروت بیزار بوده ام.»
جولیان برای مدتی طولانی در او دقیق شد، در حالی که به او می اندیشید، با گیسوانش بازی می کرد، انگشتانش را در انبوه موجدار آن می گنجاند، گونه اش را بر لطافت نازک و شیرین گونه او قرار می داد و می خندید.
سپس اظهار داشت: «پریزاد من، حوری بسیار زیبای من.»
اوا آرام دراز کشیده بود، دستانش را پشت سرش حلقه کرده و نگاهش به جولیان بود، آنگاه که جولیان ادامه داد تا جملات بی ربط و گسسته اش را بر زبان آورد.
«اوای هراکلئون کجاست؟ نقابی که تو پوشیده بودی! من تنها بر پوچی ناچیز تو اصرار می کردم و تو بخاطر غرورت هیچ دفاعی نمی کردی. والاترین مباهات مستتر! پاکدامنی و نجابت افسانه ای ذهن! روح معتبر و دست نخورده، نزد همه همین است. مصون، هتک حرمت نشدنی. کمیاب ترین و لطیفترین خودداری! فراتر و منزه تر از عوامیت، پستی و وحشیگری انبوه مردم! اوای من...»
او دوباره شروع کرد:
«آنقدر کمیاب، آنقدر استثنایی، آنقدر لطیف، آنقدر پاکدامن، آنقدر بی آلایش به من تعلق دارد. ماورای آرزوهای فناپذیر. تو به همه رخصت دادی در مورد تو بد قضاوت کنند، خود من هم شامل می شوم. تو لبخند زدی، نه حتی با دقت و توجه، مبادا تو را لو دهد، و هیچ نگفتی. تو خودت را کنار کشیدی. تو زندگی ظاهری ات را به کمال رساندی. آن مشرب بابصیرت، آن شوخ طبعی عمیق... نمی توانستم فکر کنم تو سطحی و کم مایه هستی –و نه همه آن تظاهر و خودنمایی تو می توانست راز و معمای تو را پنهان دارد- ولی ممکن است من بخشوده شوم، من گمان می کردم تو در هر چیزی مگر شیطنت، شرارت و بدجنسی، سطحی و کم مایه هستی. من برای تو پیش بینی کردم» -او خندید و ادامه داد- «حرفه مهمی به عنوان یک ویرانگر مردان. یک فاحشه بزرگ. اما در عوض تو را یک عاشق بزرگ و بسیار خوب یافتم. یک عاشق بزرگ.»
اوا گفت: «اگر هم بدجنس و شیطان باشم، عشق من در برابر تو از بدجنسی و شیطنت فراتر می رود؛ آن جلوی هر گناه و تقصیری را می گیرد.»
جولیان برای لحظه ای صورتش را میان دستانش قرار داد.
«من به تو ایمان دارم، من این را می دانم.»
اوا در حالیکه راست می نشست و موهایش را از چشمانش کنار می زد اظهار داشت: «من شیوه دیگری برای عشق ورزی نمی شناسم،» او ادامه داد: «من بی ریا و وفادار هستم. این عشقی خودپسند است. من برای تو جان می دهم، با خوشحالی، از روی میل، بدون ذره ای تأمل، ولی ادعایی را که نسبت به تو دارم برای هیچکس و هیچ چیز قربانی نخواهم کرد. همه آن افراطی است. من مطالبات هنگفتی دارم. من بایستی تو را دربست برای خودم داشته باشم.»
جولیان سربه سر او گذاشت:
«تو ازدواج با مرا قبول نکردی.»
اوا جدی بود.
«آزادی، جولیان! رمانس! دنیا پیش روی ماست تا موافق میل در آن سرگردان شویم؛ نمایشگاه هایی تا در آنها پایکوبی کنیم، مردمان ناشناسی که مصاحبشان شویم، تا لبخند را در چشمان آنها نظاره کنیم و "عاشقان" آزاده و بامدارایی که بر لبهایشان پرورده می شوند. تا پوزه آداب دانی را به خاک بمالیم، تا کرسی ای که بر آن جلوس کرده را برباییم! چه کسی از آنها با تمام آن حواس پنجگانه شان خواهد توانست اسب تندرو خدایی را به ارابه چاپار افسار کند؟»
به نظر جولیان آمد که اوا با تشعشع و پرتویی باطنی و فرامادی منور شده است، نوری که از چشمانش می تابید و حقا باشکوه و پرمایه در تبسمش مشتعل و سرخ فام بود.
او اظهار داشت:
«ولگرد! آیا زندگی یک کارناوال طولانی است؟»
«و یک صداقت و راستکاری طولانی. من ترا پیش روی جهان از آن خود خواهم دانست و نارضایتی آن را طلب خواهم کرد. من ترا آزاد خواهم کرد... نه، وقتی از من خسته شدی ترا ترک خواهم کرد. من بالهای طلایی عشق را نخواهم چید. ترا با پیمانها نخواهم رنجاند، که ترا تهدید به نقض عهد نمایم، به زور از تو سوگندی بستانم که هر دو باید بدانیم تنها ادا شده تا شکسته شود. ما آن را برای میانسالی باقی خواهیم گذاشت. میانسالی... به من گفته شده چنین چیزی وجود دارد؟ بعضی اوقات فربه است، بعضی اوقات رنگ پریده، یقینا همواره مایه افسردگی است! ممکن است معقول، کامیاب و خشنود باشد. بعضی اوقات، به من گفته شده حتی عشق می ورزد. ما جوان هستیم. جوانی!» در اینجا صدایش را پایین آورد، «بالدار، آسمانی، خدایی و مقدس.»
وقتی جولیان در مورد جزیره ها با اوا صحبت می کرد، او گوش فرا نمی داد، اگرچه جرأت نمی کرد جلوی جولیان را بگیرد. جولیان صحبت می کرد، می کوشید او را علاقمند سازد، تلاش می کرد تا در او اشتیاق و هواخواهی برانگیزد. جولیان در حال گفتگو همواره چشمانش را به دریا می دوخت چون غریزه ای غامض به او هشدار می داد نگاهش را به سوی رخساره اوا منحرف نکند؛ گاهی اوقات آنها در میان تاکها بودند، تاکهایی که در سرخی برنزی و کهربایی ماه سپتامبرشان به شرابی می مانستند که از ثمره آنها روان بود، و از آنجا دریا سوسو می زد، زمخت و بیرحمانه آبی در میان آن برگهای پرتب و تاب، دریا که به درون حصارهای هموار صدفی تموج داشت؛ بعضی وقتها آنها بر صخره های سطوح پایینی بودند، در یک روز بادخیزتر، وقتی که طره های سپید از خیزابها بالا می جهیدند و حبابهای ریز با شدتی قیطانی در برابر جزیره بر کناره کم ژرفای سبزرنگ درهم می شکستند؛ و گاهی وقتها پس از هوای گرگ و میش غروب، آنها به بالای بهارخوابهای زیتونی می رفتند زیر نور ماه که از میان درختان در دنیایی بطور غریب خاکستری و نقره ای بالا می رفت، دنیایی بطور غریب و متباین بی نصیب از رنگ. جولیان همچنانکه بر زمین دراز کشیده بود، سخن می گفت در حالیکه دستانش سخت به خاک آفروس فشار وارد می کرد. تماس با آن به جولیان شهامتی می بخشید که به آن نیاز داشت... او سرسخت و خودسرانه سخن می گفت؛ در نخستین هفته با آتش الهام، پس از آن با استقامت وفاداری. این سخنگویی های تک نفره همیشه به یک نحو به پایان می رسید. جولیان نگاهش را از دریا به رخساره اوا می دوخت، سخنش را از وسط متوقف می ساخت و بطور غیرمنتظره به سوی اوا می شتافت و گیسوان او، گلوی او و دهان او را هدف بوسه هایش قرار می داد. آنگاه اوا مسرورانه و با خوشگذرانی بسوی او برمی گشت، و در میان بازوان او انعطاف می یافت و بزودی زیبایی و ظرافت گفتار زمزمه گر او، جولیان را دوباره افسون می کرد، تا وقتی که برفراز لبهای اوا، منازعه آفروس را به دست فراموشی می سپرد.
این داستان ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر