ویولت و دنیس به انگلستان برگشتند. ویتا به استقبال ویولت تا دوور رفت، وقتی ویولت او را دراسکله دید خیلی خوشحال شد، آنها محکم یکدیگر را در آغوش کشیدند و ویتا در گوش ویولت زمزمه کرد که خیلی دلش برایش تنگ شده است. آنها به لندن رفتند. ویولت و دنیس به خانه آلیس کپل (مادر ویولت) رفتند و ویتا هم نزد پدرش که مدتی بود از مادرش جدا شده و در لندن زندگی می کرد ماند. روز بعد ویتا قبل از بازگشت به کنت به خانه کپل ها رفت و چند ساعتی با ویولت سپری نمود. ویولت گفت: «میتیا، تو باید به سنت ژان دو لوز می آمدی، این را به خاطر خودم نمی گویم، به خاطر خودت می گویم، سنت ژان دو لوز قطعه ای از بهشت بود.» آنگاه خندید و ادامه داد: «من مطمئن هستم در آن دنیای دیگر من و تو با هم از سنت ژان دو لوز دیدن خواهیم کرد، می دانی چرا؟ چون آنجا لازم نیست آنچه دلت می خواهد را از هارولد و دیگران پنهان کنی، آنها از آن باخبرند- فکر کنم این را چند سال پیش در یک کتاب مذهبی خواندم. ما با هم به آنجا خواهیم رفت و بی ملاحظه دیگران به هم عشق خوهیم ورزید ولی آن یکی سنت ژان دو لوز با نمونه این دنیایی اش متفاوت است، تو این یکی را از دست دادی!»
ویتا گفت: «شاید باز فرصتی به دست آوریم که به آنجا برویم.»
«من که شک دارم. میتیا تو این اواخر خیلی عوض شده ای، میتیا اگر چیزی را از من پنهان می کنی؟ اگر با هارولد رابطه ای صمیمانه داری؟ اگر به ماندن با من فکر نمی کنی؟ تو این اواخر زیاد با هارولد بوده ای.»
ویتا عصبانی شد و جواب داد: «این تو بودی که با دنیس به سفر رفتی، آن هم برای یک ماه. من سه هفته اینجا تنها بودم.»
«تو باعث شدی من یک ماه با او مثل یک کابوس طولانی سپری کنم.» آنگاه کمی مکث کرد، سپس با ملایمت ادامه داد: «میتیا، عزیزم، عشق من، اگر واقعا مرا دوست داری، حس مسوولیت داشته باش، اگر مرا دوست نداری یا می خواهی با هارولد بمانی، به من بگو، بگذار یک بار بمیرم، آن بهتر از این روشی است که این اواخر با من در پیش گرفته ای، تو مرا دچار مرگ تدریجی می کنی.»
ویتا جواب نداد. ویولت ادامه داد: «میتیا، تو مرا دوست داری، من مطمئنم هنوز دوستم داری، ولی نه مثل سابق، اینطور نیست؟»
ویتا جواب داد:«نه لوشکا، زود قضاوت نکن. اگر به دلایلی نخواسته ام با تو به سنت ژان دو لوز بروم، این دلیل نمی شود که کمتر از گذشته تو را دوست دارم. لوشکا، من تو را دوست دارم، خیلی بیشتر از گذشته ها، خیلی بیشتر.» آنگاه لبخند زد و ادامه داد: «برای من هیچی تغییر نکرده، ازدواج تو هیچی را عوض نکرد، برای من تو همان کسی هستی که قبل از ازدواجت بودی.»
«میتیا، با هارولد در مورد رابطه مان حرف زدی؟»
ویتا به ویولت نزدیکتر شد، او را در آغوش گرفت و گفت: «البته. همان شب آخری که در سوئیس بودم.»
ویولت پرسید: «او چه گفت؟»
«عزیزم، من نتوانستم مستقیم به او بگویم ولی در عوض بخشهایی از کتابم را به او دادم تا در لابلای آن به احساس من و آنچه در زندگی می خواهم پی ببرد.»
ویولت گفت: «میتیا، چرا این کار را کردی؟ چرا؟ نباید کتاب را به هارولد می دادی.»
«چرا؟»
«چون وقتی می خواهیم آن را چاپ کنیم او مخالفت می کند.»
ویتا اظهار داشت: «هرچقدر بخواهد مخالفت کند. برای من که یک ذره اهمیت ندارد. فکر می کنی نظر هارولد برای من مهم است؟ من آن را می نویسم تا چاپش کنم، قسم می خورم چاپش می کنم حتی اگر مادرم مخالفت کند.»
آنگاه لبانش را بر لبان ویولت نهاد و او را بوسید.
ویولت پرسید: «نظر هارولد چه بود؟»
ویتا خندید و گفت: «هارولد همه ماجرا را فهمید، او در نامه نوشت که چقدر از اوا متنفر است، چون بی نهایت به تو شباهت دارد.»
ویولت خندید، سپس دست چپ ویتا را در دست گرفت، کمی آنرا نوازش کرد، آنگاه انگشتر قدیمی کاترین کبیر را از انگشت دوم آن بیرون آورد و در انگشت دست راست ویتا جای داد، آنوقت انگشتری را که در سنت ژان دو لوز خریده بود را به جای آن انگشتر قدیمی در انگشت دوم دست چپ ویتا قرار داد و اظهار داشت: «از این ساعت به بعد این انگشتر را به عنوان عشق و تعهدت نسبت به من در انگشت خواهی داشت.»
ویتا به آن نگاه کرد، طرح زیبایی داشت و روی آن نام هر دو آنها حک شده بود. ویتا گفت: «خیلی قشنگ اما دردسرساز است، لوشکا، فکر کنم آن انگشتر لاوا بهتر باشد، من به آن عادت کرده ام.»
ویولت با قاطعیت گفت: «نه، حالا وقتش فرا رسیده تا نقاب را کنار زنیم، بگذار همه بدانند آنچه به جای حلقه ازدواجت می پوشی به چه کسی تعلق دارد.»
ویتا کمی مکث کرد، سپس آهی کشید و ادامه داد: «تو خیلی صریح، خیلی صادق هستی پریزاد من، ولی این اجتماع خیلی بیرحم است، اگر بخواهیم نقاب را کاملا کنار زنیم، اگر بخواهیم خودمان را آنطور که واقعا هستیم به آنها نشان دهیم، آنها توطئه می کنند، آنها زندگی ما را غم انگیز می سازند، آنها ما را از هم جدا می سازند، عزیزم، تو فکر می کنی به خاطر آنها پنهانکاری می کنم، در حالی که این به خاطر خودمان است لوشکا، فقط خودمان.»
ویولت گفت: «ما نباید در این اجتماع بمانیم، باید بگریزیم.»
ویتا خندید و ادامه داد: «تا زمانی که اینجا، با این آدمها هستیم باید آنها را تا حدی راضی نگه داریم، بگذار از بودن با هم لذت ببریم، اگرچه پنهانی باشد، من هر روز با تو خواهم بود محبوب من.»
...
شاید تا حدی حق با ویتا بود، زیرا مادر ویولت برای ویولت و دنیس خانه ای در ساسکس خریداری کرده بود؛ جایی که تنها بیست مایل از خانه ویتا فاصله داشت. این در حالی بود که محل کار دنیس در لندن بود و بنابراین او در طول هفته در لندن می ماند و تنها برای تعطیلی آخر هفته به ساسکس می آمد. ویتا و ویولت در شگفت بودند که مادر ویولت، به چه سبب ساسکس را به عنوان محل زندگی او انتخاب کرده است در حالی که همه خانواده ویولت در لندن زندگی می کردند و محل کار دنیس هم در لندن بود. ظاهرا مادر ویولت که فکر می کرد حتی این ازدواج نیز نمی تواند فکر ویتا را از سر دخترش بیرون کند، مایل بود ویولت را در شرایطی قرار دهد تا خیلی آرام بیشتر وقتش را با ویتا سپری کند، او می خواست دخترش در کنار ویتا باشد تا با گریز از خانه رسوایی به بار نیاورد.
پس از آن ویتا هر دوشنبه صبح به خانه ویولت می رفت و هر شنبه عصر قبل از رسیدن دنیس آنجا را ترک می گفت. برای ویتا این ترتیب جدید عالی بود، چون ویولت در کنارش بود و لازم نبود برای بودن با او دزدانه سفر کند. ویولت با اینکه شرایط را بهتر از سابق می دید ولی به آن قانع نبود. او دوست نداشت نام ترفیوسیز را یدک بکشد، دوست نداشت مردم به عنوان همسر دنیس به او بنگرند در حالی که ذره ذره وجودش به ویتا تعلق داشت.
پس از آن رابطه آنها که به خاطر نامزدی و ازدواج ویولت کمی تیره شده بود به جای اول برگشت، آنها شش روز از هفته را با هم می گذراندند و آخر هفته با بیقراری و نوشتن نامه های عاشقانه طولانی و به امید دمیدن صبح دوشنبه جدا از هم به سر می بردند.
پس از چند هفته، دیگر تنهایی شبهای شنبه و یکشنبه برای آنها خیلی دشوار شده بود، ویتا عصر یک روز شنبه قبل از آنکه آنجا را ترک گوید از ویولت خواست با او همراه شود، ویولت وسایلش را در یک ساک قرار داد و سر ساعت معمول خارج شدند، ویتا تازه اتوموبیلش را روشن کرده بود و می خواست حرکت کند که دنیس بر عکس هفته های پیش زود از راه رسید، ویتا نوشته است: «من هرگز کسی را آن اندازه عصبانی ندیده ام که دنیس آن روز عصبانی بود. او مثل میت سفید شده بود و لبانش می لرزیدند. من سعی کردم ویولت را راضی کنم که برگردد، چون فکر می کردم این کار ما برای آن مرد زیادی تحقیرآمیز است، ولی او برنگشت.»
آن شب آنها در خانه ویتا ماندند، در همان اتاقی با هم خوابیدند که اولین بار با هم معاشقه کرده بودند. ویولت از ویتا خواست انگلستان را برای همیشه ترک گویند، اما ویتا هنوز مردد بود، چون او برعکس ویولت کشورش را دوست داشت، خانه اش را، پسرهایش را. نمی توانست دور از آنها به سر برد. او فکر می کرد حال که خانوده ها این رابطه را تا حدی پذیرفته اند دیگر دلیلی وجود ندارد که آنها آنجا را ترک گویند.
صبح روز بعد او از ویولت خواست به خانه اش برگردد، چون از عصبانیت دنیس می ترسید، او می ترسید شرایط برای او و ویولت دشوارتر شود، می ترسید دنیس رفت و آمد آنها را محدود سازد.
ویولت با اکراه پذیرفت. ویتا او را به خانه اش برد و بدون آنکه دنیس را ببیند آنجا را ترک گفت.
این داستان ادامه دارد...
ویتا گفت: «شاید باز فرصتی به دست آوریم که به آنجا برویم.»
«من که شک دارم. میتیا تو این اواخر خیلی عوض شده ای، میتیا اگر چیزی را از من پنهان می کنی؟ اگر با هارولد رابطه ای صمیمانه داری؟ اگر به ماندن با من فکر نمی کنی؟ تو این اواخر زیاد با هارولد بوده ای.»
ویتا عصبانی شد و جواب داد: «این تو بودی که با دنیس به سفر رفتی، آن هم برای یک ماه. من سه هفته اینجا تنها بودم.»
«تو باعث شدی من یک ماه با او مثل یک کابوس طولانی سپری کنم.» آنگاه کمی مکث کرد، سپس با ملایمت ادامه داد: «میتیا، عزیزم، عشق من، اگر واقعا مرا دوست داری، حس مسوولیت داشته باش، اگر مرا دوست نداری یا می خواهی با هارولد بمانی، به من بگو، بگذار یک بار بمیرم، آن بهتر از این روشی است که این اواخر با من در پیش گرفته ای، تو مرا دچار مرگ تدریجی می کنی.»
ویتا جواب نداد. ویولت ادامه داد: «میتیا، تو مرا دوست داری، من مطمئنم هنوز دوستم داری، ولی نه مثل سابق، اینطور نیست؟»
ویتا جواب داد:«نه لوشکا، زود قضاوت نکن. اگر به دلایلی نخواسته ام با تو به سنت ژان دو لوز بروم، این دلیل نمی شود که کمتر از گذشته تو را دوست دارم. لوشکا، من تو را دوست دارم، خیلی بیشتر از گذشته ها، خیلی بیشتر.» آنگاه لبخند زد و ادامه داد: «برای من هیچی تغییر نکرده، ازدواج تو هیچی را عوض نکرد، برای من تو همان کسی هستی که قبل از ازدواجت بودی.»
«میتیا، با هارولد در مورد رابطه مان حرف زدی؟»
ویتا به ویولت نزدیکتر شد، او را در آغوش گرفت و گفت: «البته. همان شب آخری که در سوئیس بودم.»
ویولت پرسید: «او چه گفت؟»
«عزیزم، من نتوانستم مستقیم به او بگویم ولی در عوض بخشهایی از کتابم را به او دادم تا در لابلای آن به احساس من و آنچه در زندگی می خواهم پی ببرد.»
ویولت گفت: «میتیا، چرا این کار را کردی؟ چرا؟ نباید کتاب را به هارولد می دادی.»
«چرا؟»
«چون وقتی می خواهیم آن را چاپ کنیم او مخالفت می کند.»
ویتا اظهار داشت: «هرچقدر بخواهد مخالفت کند. برای من که یک ذره اهمیت ندارد. فکر می کنی نظر هارولد برای من مهم است؟ من آن را می نویسم تا چاپش کنم، قسم می خورم چاپش می کنم حتی اگر مادرم مخالفت کند.»
آنگاه لبانش را بر لبان ویولت نهاد و او را بوسید.
ویولت پرسید: «نظر هارولد چه بود؟»
ویتا خندید و گفت: «هارولد همه ماجرا را فهمید، او در نامه نوشت که چقدر از اوا متنفر است، چون بی نهایت به تو شباهت دارد.»
ویولت خندید، سپس دست چپ ویتا را در دست گرفت، کمی آنرا نوازش کرد، آنگاه انگشتر قدیمی کاترین کبیر را از انگشت دوم آن بیرون آورد و در انگشت دست راست ویتا جای داد، آنوقت انگشتری را که در سنت ژان دو لوز خریده بود را به جای آن انگشتر قدیمی در انگشت دوم دست چپ ویتا قرار داد و اظهار داشت: «از این ساعت به بعد این انگشتر را به عنوان عشق و تعهدت نسبت به من در انگشت خواهی داشت.»
ویتا به آن نگاه کرد، طرح زیبایی داشت و روی آن نام هر دو آنها حک شده بود. ویتا گفت: «خیلی قشنگ اما دردسرساز است، لوشکا، فکر کنم آن انگشتر لاوا بهتر باشد، من به آن عادت کرده ام.»
ویولت با قاطعیت گفت: «نه، حالا وقتش فرا رسیده تا نقاب را کنار زنیم، بگذار همه بدانند آنچه به جای حلقه ازدواجت می پوشی به چه کسی تعلق دارد.»
ویتا کمی مکث کرد، سپس آهی کشید و ادامه داد: «تو خیلی صریح، خیلی صادق هستی پریزاد من، ولی این اجتماع خیلی بیرحم است، اگر بخواهیم نقاب را کاملا کنار زنیم، اگر بخواهیم خودمان را آنطور که واقعا هستیم به آنها نشان دهیم، آنها توطئه می کنند، آنها زندگی ما را غم انگیز می سازند، آنها ما را از هم جدا می سازند، عزیزم، تو فکر می کنی به خاطر آنها پنهانکاری می کنم، در حالی که این به خاطر خودمان است لوشکا، فقط خودمان.»
ویولت گفت: «ما نباید در این اجتماع بمانیم، باید بگریزیم.»
ویتا خندید و ادامه داد: «تا زمانی که اینجا، با این آدمها هستیم باید آنها را تا حدی راضی نگه داریم، بگذار از بودن با هم لذت ببریم، اگرچه پنهانی باشد، من هر روز با تو خواهم بود محبوب من.»
...
شاید تا حدی حق با ویتا بود، زیرا مادر ویولت برای ویولت و دنیس خانه ای در ساسکس خریداری کرده بود؛ جایی که تنها بیست مایل از خانه ویتا فاصله داشت. این در حالی بود که محل کار دنیس در لندن بود و بنابراین او در طول هفته در لندن می ماند و تنها برای تعطیلی آخر هفته به ساسکس می آمد. ویتا و ویولت در شگفت بودند که مادر ویولت، به چه سبب ساسکس را به عنوان محل زندگی او انتخاب کرده است در حالی که همه خانواده ویولت در لندن زندگی می کردند و محل کار دنیس هم در لندن بود. ظاهرا مادر ویولت که فکر می کرد حتی این ازدواج نیز نمی تواند فکر ویتا را از سر دخترش بیرون کند، مایل بود ویولت را در شرایطی قرار دهد تا خیلی آرام بیشتر وقتش را با ویتا سپری کند، او می خواست دخترش در کنار ویتا باشد تا با گریز از خانه رسوایی به بار نیاورد.
پس از آن ویتا هر دوشنبه صبح به خانه ویولت می رفت و هر شنبه عصر قبل از رسیدن دنیس آنجا را ترک می گفت. برای ویتا این ترتیب جدید عالی بود، چون ویولت در کنارش بود و لازم نبود برای بودن با او دزدانه سفر کند. ویولت با اینکه شرایط را بهتر از سابق می دید ولی به آن قانع نبود. او دوست نداشت نام ترفیوسیز را یدک بکشد، دوست نداشت مردم به عنوان همسر دنیس به او بنگرند در حالی که ذره ذره وجودش به ویتا تعلق داشت.
پس از آن رابطه آنها که به خاطر نامزدی و ازدواج ویولت کمی تیره شده بود به جای اول برگشت، آنها شش روز از هفته را با هم می گذراندند و آخر هفته با بیقراری و نوشتن نامه های عاشقانه طولانی و به امید دمیدن صبح دوشنبه جدا از هم به سر می بردند.
پس از چند هفته، دیگر تنهایی شبهای شنبه و یکشنبه برای آنها خیلی دشوار شده بود، ویتا عصر یک روز شنبه قبل از آنکه آنجا را ترک گوید از ویولت خواست با او همراه شود، ویولت وسایلش را در یک ساک قرار داد و سر ساعت معمول خارج شدند، ویتا تازه اتوموبیلش را روشن کرده بود و می خواست حرکت کند که دنیس بر عکس هفته های پیش زود از راه رسید، ویتا نوشته است: «من هرگز کسی را آن اندازه عصبانی ندیده ام که دنیس آن روز عصبانی بود. او مثل میت سفید شده بود و لبانش می لرزیدند. من سعی کردم ویولت را راضی کنم که برگردد، چون فکر می کردم این کار ما برای آن مرد زیادی تحقیرآمیز است، ولی او برنگشت.»
آن شب آنها در خانه ویتا ماندند، در همان اتاقی با هم خوابیدند که اولین بار با هم معاشقه کرده بودند. ویولت از ویتا خواست انگلستان را برای همیشه ترک گویند، اما ویتا هنوز مردد بود، چون او برعکس ویولت کشورش را دوست داشت، خانه اش را، پسرهایش را. نمی توانست دور از آنها به سر برد. او فکر می کرد حال که خانوده ها این رابطه را تا حدی پذیرفته اند دیگر دلیلی وجود ندارد که آنها آنجا را ترک گویند.
صبح روز بعد او از ویولت خواست به خانه اش برگردد، چون از عصبانیت دنیس می ترسید، او می ترسید شرایط برای او و ویولت دشوارتر شود، می ترسید دنیس رفت و آمد آنها را محدود سازد.
ویولت با اکراه پذیرفت. ویتا او را به خانه اش برد و بدون آنکه دنیس را ببیند آنجا را ترک گفت.
این داستان ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر